به روزهای نبودنت که فکر میکنم...
به روزهای نبودنت که فکر میکنم...
راستی هیچوقت به روزهای نبودنت فکر کرده ای؟
به روزهای نبودنت که فکر میکنم...
بغض چنگ می اندازد...
و گریه... امان از این قطره های معصوم اشک...
امان از این دل...
راستی حوالی نبودنت بود که...
راستی تو کی رفتی که من نفهمیدم؟ شاید هم فهمیدم... آدم گاهی بین فهمیدن و نفهمیدن خودش گم میشود...
اما اگر دستهای تو نبود پس من به کدام شاخه چنگ زده بودم؟!
تو نیستی و اینجا سرد است...
و سرما تا مغز استخوان نفس های خسته ام ریشه دوانده...
میبینی... نبودنت میتواند آدم را مجنون کند...
به روزهای نبودنت که فکر میکنم یاد قبر بدون نام و نشانی می افتم در دورترین نقطه شهر...
همانجا که حتی پدر مادر آدم سر نمیزنند محض خواندن فاتحه...
به روزهای نبودنت که فکر میکنم حسودی میکنم به دختری که زیر خروارها خاک خوابیده و تو هر از گاهی با یک شاخه گل میروی به فاتحه خوانیش...
ببین... گورستان خاطراتم را...
من زنده به گور شده ام...
و چشمهایی که رو به تو باز مانده هنوز... به انتظار آنکه بیایی... شاخه گل هم نبود نبود...
بیایی و فاتحه ای نثارم کنی و شاید سیگاری دود...
چه ساده لوحانه من اما هنوز منتظرم...
مثل تمام روزهای بودنت... نبودنت...
دارم بین بود و نبودت گم میشوم... میبینی؟ حتی دیگر یادم نمی آید کجای ماجرا دستم را رها کردی...
میبینی؟ حتی نمیدانم کی مُردم...
سرد است... همه چیز و من دستهایم میلرزد و اشکهایم هم...
و دلم بیشتر...
دندانهایم را بهم فشار میدهم اما مگر تمامی دارد این درد لاکردار...
چنگ انداخته توی گلویم... ورم زیر گلویم را دیده ای؟
مادربزرگ میگوید غمباد است دختر جان...باید گریه کنی... بلند بلند...
اما اینجا سرد است... من سردم است و اشکهایم نرسیده به گونه یخ میزند...
برگرد...
#همین
#تنهایی #عشق
راستی هیچوقت به روزهای نبودنت فکر کرده ای؟
به روزهای نبودنت که فکر میکنم...
بغض چنگ می اندازد...
و گریه... امان از این قطره های معصوم اشک...
امان از این دل...
راستی حوالی نبودنت بود که...
راستی تو کی رفتی که من نفهمیدم؟ شاید هم فهمیدم... آدم گاهی بین فهمیدن و نفهمیدن خودش گم میشود...
اما اگر دستهای تو نبود پس من به کدام شاخه چنگ زده بودم؟!
تو نیستی و اینجا سرد است...
و سرما تا مغز استخوان نفس های خسته ام ریشه دوانده...
میبینی... نبودنت میتواند آدم را مجنون کند...
به روزهای نبودنت که فکر میکنم یاد قبر بدون نام و نشانی می افتم در دورترین نقطه شهر...
همانجا که حتی پدر مادر آدم سر نمیزنند محض خواندن فاتحه...
به روزهای نبودنت که فکر میکنم حسودی میکنم به دختری که زیر خروارها خاک خوابیده و تو هر از گاهی با یک شاخه گل میروی به فاتحه خوانیش...
ببین... گورستان خاطراتم را...
من زنده به گور شده ام...
و چشمهایی که رو به تو باز مانده هنوز... به انتظار آنکه بیایی... شاخه گل هم نبود نبود...
بیایی و فاتحه ای نثارم کنی و شاید سیگاری دود...
چه ساده لوحانه من اما هنوز منتظرم...
مثل تمام روزهای بودنت... نبودنت...
دارم بین بود و نبودت گم میشوم... میبینی؟ حتی دیگر یادم نمی آید کجای ماجرا دستم را رها کردی...
میبینی؟ حتی نمیدانم کی مُردم...
سرد است... همه چیز و من دستهایم میلرزد و اشکهایم هم...
و دلم بیشتر...
دندانهایم را بهم فشار میدهم اما مگر تمامی دارد این درد لاکردار...
چنگ انداخته توی گلویم... ورم زیر گلویم را دیده ای؟
مادربزرگ میگوید غمباد است دختر جان...باید گریه کنی... بلند بلند...
اما اینجا سرد است... من سردم است و اشکهایم نرسیده به گونه یخ میزند...
برگرد...
#همین
#تنهایی #عشق
۲۷.۵k
۱۱ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.