درد دل
و بازم اینجا تنها جاییه که میشه حرفامو بزنم و خالی بشم😔
ماجرا از کجا شروع شد... از دیشب...
دیشب که راننده سرویس منو وسط اتوبان چمران پیاده کرد و باهاش دعوا کردم...😭
از حقی که چون یه زنم نمیتونم بگیرم...
از مات و مبهوت بودن خودم اون ساعت شب...
از بوق های ممتد و چراغهای معنی دار...
از بغضی که فرو بردم مبادا بابا ناراحتی منو ببینه...
از خوابهای مزخرف دیشب و کابوس ها...
از تنهایی ممتد...
از فکر کردن به اینکه فردا باید با تاکسی برم سرکار یا با همون سرویس....
از اینکه هیچکس رو ندارم اینجور وقتا بشه باهاش درد و دل کرد...
از بغض های فرو خورده دیشب تا الان...
از گلو درد ناشی از بغض...
از وانمود کردن به اینکه خوبم تا بابا و مامان و بقیه سرزنشم نکنند...
از حالا که به الهه گفتم نیا تو اتاق و کسی هم نیاد تا اجازه بدم و وقتی میپرسه تا کی؟ بگم تا وقتی من بهتر بشم...
از هق هق گریه هام پشت در بسته اتاق...
راستش اینقدر که دهن به دهن شدن با یه آدم عوضی و آشغال و اینکه باید برای احقاق حقم برم بحث و جلسه و دفتر مدیر و یه مشت اراجیف بشنوم ناراحتم به خاطر موندن تو خیابون اون ساعت شب ناراحت نیستم...
اونقدر که بخاطر این ناراحتم که چرا کسی نمیفهمه چی برام درد داره ناراحت نیستم که چرا مجبور شدم کنار اتوبان نگاه های سنگین سواری ها رو تحمل کنم...
من که تهش فردا با تاکسی میرم تا اعصابم آروم باشه... نهایتا باید 50 بدم دیگه...
اما چرا آدم باید اینقدر بی کس باشه که مجبور بشه حرفاشو اینجا بزنه؟
آره... من همون سوپر من فیلمهای هالیوودیم... قبول... من باید محکم باشم و قوی...این انتخاب خودمه و باید پاش بمونم...
اما منم آدمم...
گریه که حق دارم بکنم؟!
دستم رو میبرم زیرگلوم... ورم گلوم کمتر شده... حالا چه اهمیتی داره چشمام پف کرده؟! حداقل آب دهنمو راحت فرو میبرم...
فقط یه چیزی مدام تو ذهنم میچرخه...
کاش اونجا که دیشب بودم هر جایی بود بجز چمران...
ماجرا از کجا شروع شد... از دیشب...
دیشب که راننده سرویس منو وسط اتوبان چمران پیاده کرد و باهاش دعوا کردم...😭
از حقی که چون یه زنم نمیتونم بگیرم...
از مات و مبهوت بودن خودم اون ساعت شب...
از بوق های ممتد و چراغهای معنی دار...
از بغضی که فرو بردم مبادا بابا ناراحتی منو ببینه...
از خوابهای مزخرف دیشب و کابوس ها...
از تنهایی ممتد...
از فکر کردن به اینکه فردا باید با تاکسی برم سرکار یا با همون سرویس....
از اینکه هیچکس رو ندارم اینجور وقتا بشه باهاش درد و دل کرد...
از بغض های فرو خورده دیشب تا الان...
از گلو درد ناشی از بغض...
از وانمود کردن به اینکه خوبم تا بابا و مامان و بقیه سرزنشم نکنند...
از حالا که به الهه گفتم نیا تو اتاق و کسی هم نیاد تا اجازه بدم و وقتی میپرسه تا کی؟ بگم تا وقتی من بهتر بشم...
از هق هق گریه هام پشت در بسته اتاق...
راستش اینقدر که دهن به دهن شدن با یه آدم عوضی و آشغال و اینکه باید برای احقاق حقم برم بحث و جلسه و دفتر مدیر و یه مشت اراجیف بشنوم ناراحتم به خاطر موندن تو خیابون اون ساعت شب ناراحت نیستم...
اونقدر که بخاطر این ناراحتم که چرا کسی نمیفهمه چی برام درد داره ناراحت نیستم که چرا مجبور شدم کنار اتوبان نگاه های سنگین سواری ها رو تحمل کنم...
من که تهش فردا با تاکسی میرم تا اعصابم آروم باشه... نهایتا باید 50 بدم دیگه...
اما چرا آدم باید اینقدر بی کس باشه که مجبور بشه حرفاشو اینجا بزنه؟
آره... من همون سوپر من فیلمهای هالیوودیم... قبول... من باید محکم باشم و قوی...این انتخاب خودمه و باید پاش بمونم...
اما منم آدمم...
گریه که حق دارم بکنم؟!
دستم رو میبرم زیرگلوم... ورم گلوم کمتر شده... حالا چه اهمیتی داره چشمام پف کرده؟! حداقل آب دهنمو راحت فرو میبرم...
فقط یه چیزی مدام تو ذهنم میچرخه...
کاش اونجا که دیشب بودم هر جایی بود بجز چمران...
۷.۷k
۲۸ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.