P.1 کارخانه ی خون
لیسا رئیس یک شرکت.
کوک رئیس یک شرکت.
لیسا*
کوک ^
*یه روز عادی بود .رفته بودم به شرکت . وقتی رسیدم یه شرکت اومده بودند تا با ما مذاکره کنند. اول رئیس اون شرکت ذو که دیدم ازش خوشم نیومد.
با اون به دفترم رفتیم .
باهام جوری حرف میزد که انگار منو میشناخت.
*اسمتون چی هست؟
^نیازی نیست بدونی.
*اگر میخواین مذاکره کنیم باید بدونم که با چه کسی مذاکره میکنم.
^من برای مذاکره نیومدم ،بلند شدم و توی گوشش گفتم میخوام از شرکتتون کارخونه ی خون راه بندازم.
*به نگهبان ها گفتم بیایند اما اون رفته بود.
*یعنی اون کی بوده .ولی یادمه که قبل رفتن بهم گفت...
۱۰ لایک ۱۰ کامنت
کوک رئیس یک شرکت.
لیسا*
کوک ^
*یه روز عادی بود .رفته بودم به شرکت . وقتی رسیدم یه شرکت اومده بودند تا با ما مذاکره کنند. اول رئیس اون شرکت ذو که دیدم ازش خوشم نیومد.
با اون به دفترم رفتیم .
باهام جوری حرف میزد که انگار منو میشناخت.
*اسمتون چی هست؟
^نیازی نیست بدونی.
*اگر میخواین مذاکره کنیم باید بدونم که با چه کسی مذاکره میکنم.
^من برای مذاکره نیومدم ،بلند شدم و توی گوشش گفتم میخوام از شرکتتون کارخونه ی خون راه بندازم.
*به نگهبان ها گفتم بیایند اما اون رفته بود.
*یعنی اون کی بوده .ولی یادمه که قبل رفتن بهم گفت...
۱۰ لایک ۱۰ کامنت
۲.۲k
۱۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.