دیشب با خدا دعوایم شد

دیشب با خدا دعوایم شد
با هم قهر کردیم

فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد
رفتم گوشه ای نشستم ...
چند قطره اشک ریختم
و خوابم برد ...

صبح که بیدار شدم
مادرم گفت

نمیدانی از دیشب تا صبح ...
چه " بارانی " می آمد .... :)
دیدگاه ها (۲)

تاحالا شده یکیو دوس داشته باشید بعد بفهمید اونم دوستون داشته...

اگه سارا اندرسون میدونست قراره نصف ادمها ازش اسکی برن و بذار...

پسر مثله مِتروعه این نشد بعدی

وقتی میتونی به خودت بگی "قوی" که شاهرگ دوست داشتن آدمی رو بز...

جیمین فیک زندگی پارت ۴۵#

پارت ۷آنچه گذشت: رفتم توی اتاقم که.....نشستم روی تخت و به فک...

نام فیک: عشق مخفیPart: 37ویو ات*رفتم توی اتاقمو درو بستمو پش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط