قاتلی در مقابل دیگری / پارت ۱۹
پارت #۱۹
شهر غرق در تاریکی بود ، خیابان ها خلوت و سرد بودن و هیچکس در پیادهرو ها نبود ، جز یک دختر با لباس های آبی پاره و خراشیده و موهای کوتاه بهم ریخته و خونین مشکی ، چهره دختر دیده نمیشد چون سرش را پایین انداخته بود و گریه میکرد .
یک ماشین کاملا مشکی که در سیاهی شب به سختی دیده میشد متوجه دختر شد و کنارش ترمز کرد .
شیشه ماشین به آرامی پایین رفت و مرد مسنی با موهای قهوه ای و عینکی کج روی صورتش داخل ماشین نشسته بود ، مرد روپوش دکتر بر تن داشت و حتی یک کارت شامل اطلاعات هم روی کت او بود .
دختر به آرامی سرش را بالا آورد و چهره ترسناکش نمایان شد ، پر از زخم و پارگی روی صورتش و حتی یک چشم کور ، او نامورو بود .
مرد راننده با دیدن دختر ترسید و به محض اینکه خواست دوباره به رانندگی ادامه بده ناگهان شخصی را جلوی جاده در تاریکی دید ، قبل از اینکه مرد متوجه بشه چه اتفاقی داره میوفته کسی که در تاریکی جاده ایستاده بود به سرش شلیک کرد و مرد را کشت .
کسی که به مرد شليک کرد جئی بود ، جئی با صدای آرام و جدی گفت:
[چیکار داریم میکنیم؟]
آیزاس از طرف دیگری از تاریکی بیرون آمد و با خنده گفت:
[ساده اس بیا اینجا و جنازه این دکتر رو خارج کن بعدش با همین ماشین به جای دکتر میریم قبرستان]
جئی با تعجب گفت:
[قبرستان؟ اول گفتی برای ماشین دکتر بیمارستان که میشناختمش کمین کنیم و حالا میخوای با ماشينش بریم قربستون؟]
آیزاس سر تکان داد و گفت :
[این دکتر برای یه پیرمرد عوضی کار میکنه که خوب میشناسمش اون پیرمرد مالک یه کسب و کار مخفی و بیمارستانیه که داخلش بودیم]
جئی سر تکان و داد و حین بیرون انداخت جنازه دکتر به آرامی گفت:
[نقشه چیه؟]
آیزاس خندید و پاسخ داد:
[یه کله گنده پولدار رو میکشیم و پولش رو برمیداریم]
بعد از این جئی سوار ماشین شد و فرمان ماشین را گرفت ، نامورو به سمت درب صندلی شاگرد رفت اما آیزاس نامورو را محکم هل داد ، جوری که نامورو روی زمین پرت شد و آیزاس با خنده گفت:
[من جلو مینشینم گورتو گم کن عقب]
نامورو همانطور که روی زمین افتاده بود دستش را در جیبش کرد و تیکه شیشه ای که همراهش بود را محکم در دستش نگه داشت .
بعد از اینکه همگی سوار ماشین شدند جئی شروع به رانندگی کرد و همگی به سمت قبرستان رفتن ، دقیقا محل زندگی آقای ثارون .
ادامه دارد ..
#داستان #رمان #متن
شهر غرق در تاریکی بود ، خیابان ها خلوت و سرد بودن و هیچکس در پیادهرو ها نبود ، جز یک دختر با لباس های آبی پاره و خراشیده و موهای کوتاه بهم ریخته و خونین مشکی ، چهره دختر دیده نمیشد چون سرش را پایین انداخته بود و گریه میکرد .
یک ماشین کاملا مشکی که در سیاهی شب به سختی دیده میشد متوجه دختر شد و کنارش ترمز کرد .
شیشه ماشین به آرامی پایین رفت و مرد مسنی با موهای قهوه ای و عینکی کج روی صورتش داخل ماشین نشسته بود ، مرد روپوش دکتر بر تن داشت و حتی یک کارت شامل اطلاعات هم روی کت او بود .
دختر به آرامی سرش را بالا آورد و چهره ترسناکش نمایان شد ، پر از زخم و پارگی روی صورتش و حتی یک چشم کور ، او نامورو بود .
مرد راننده با دیدن دختر ترسید و به محض اینکه خواست دوباره به رانندگی ادامه بده ناگهان شخصی را جلوی جاده در تاریکی دید ، قبل از اینکه مرد متوجه بشه چه اتفاقی داره میوفته کسی که در تاریکی جاده ایستاده بود به سرش شلیک کرد و مرد را کشت .
کسی که به مرد شليک کرد جئی بود ، جئی با صدای آرام و جدی گفت:
[چیکار داریم میکنیم؟]
آیزاس از طرف دیگری از تاریکی بیرون آمد و با خنده گفت:
[ساده اس بیا اینجا و جنازه این دکتر رو خارج کن بعدش با همین ماشین به جای دکتر میریم قبرستان]
جئی با تعجب گفت:
[قبرستان؟ اول گفتی برای ماشین دکتر بیمارستان که میشناختمش کمین کنیم و حالا میخوای با ماشينش بریم قربستون؟]
آیزاس سر تکان داد و گفت :
[این دکتر برای یه پیرمرد عوضی کار میکنه که خوب میشناسمش اون پیرمرد مالک یه کسب و کار مخفی و بیمارستانیه که داخلش بودیم]
جئی سر تکان و داد و حین بیرون انداخت جنازه دکتر به آرامی گفت:
[نقشه چیه؟]
آیزاس خندید و پاسخ داد:
[یه کله گنده پولدار رو میکشیم و پولش رو برمیداریم]
بعد از این جئی سوار ماشین شد و فرمان ماشین را گرفت ، نامورو به سمت درب صندلی شاگرد رفت اما آیزاس نامورو را محکم هل داد ، جوری که نامورو روی زمین پرت شد و آیزاس با خنده گفت:
[من جلو مینشینم گورتو گم کن عقب]
نامورو همانطور که روی زمین افتاده بود دستش را در جیبش کرد و تیکه شیشه ای که همراهش بود را محکم در دستش نگه داشت .
بعد از اینکه همگی سوار ماشین شدند جئی شروع به رانندگی کرد و همگی به سمت قبرستان رفتن ، دقیقا محل زندگی آقای ثارون .
ادامه دارد ..
#داستان #رمان #متن
- ۳.۳k
- ۱۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط