قاتلی در مقابل دیگری / پارت ۲۰
پارت #۲۰
باران شدیدی میبارید ، قبرستان حال و هوای عجیبی داشت نوعی مه سنگین در باران .
آقای ثارون از پنجره به بیرون نگاه میکرد و با صدای محکم و لحن جدی همیشگی اش گفت:
[پدرم معتقد بود فقط زمانی باران روی قبرستان میباره که تمام مرده ها کاملا فراموش شده باشن]
بعد از مدتی خیره شدن به باران از پنجره با صدای آرامتر ادامه داد:
[یعنی قراره منم اینجوری فراموش بشم؟].
اگرچه به خاطر درختی کج در گوشه قبرستان روی یکی از قبر ها قطرات بارون نمیریخت ، یک قبر کوچک با نوشتهی (آیریس) که تنها قبر خشک قبرستان بود.
درب فلزی قبرستان با لگد آیزاس باز شد و نامورو و آیزاس و جئی باهمدیگه وارد شدن .
آیزاس لبخندی بر لب داشت و چشمان قرمز درخشانش پر از خونخواهی و میل به کشتار بود .
جئی با چهره ای جدی و سرد وارد شد ، داخل چشمان آبی رنگ جئی هیچ اثری از زندگی و شادی نبود کاملا بی احساس و بی روح ، فقط خسته بود .
نامورو به آرامی پشت سر آیزاس حرکت میکرد و در تاریکی قبرستان همچنان ظاهرش ترسناک بود ، صورتش پر از زخم بود و حتی تیکه های شیشه شکسته هنوز داخل صورتش گیر کرده بودن ، از چهره زخمی نامورو نمیشد هیچ احساسی رو تشخیص داد اگرچه یک چشمش که هنوز توانایی دیدن داشت احساساتی داخل خودش حبس کرده بود احساساتی مثل غم و اندوه و نفرت .
آیزاس جلوی تنها قبر خشک داخل قبرستان ایستاد و به نوشته روی قبر خیره شد .
باران انگار هر لحظه شدیدتر میشد و حتی دیدن اطراف را سخت کرده بود . جئی به آرامی به سمت درب عمارت وسط قبرستان رفت و اسلحه اش را به سمت بالا گرفت و با لحن جدی گفت:
[آیزاس حالا که رسیدیم توضیح بده]
آیزاس با خنده ای آرام گفت:
[خودت چرا متوجه نمیشی آقای پلیس؟]
جئی به آرامی به درب عمارت فشار آورد و متوجه باز بودن درب شد ، انگار درب از عمد باز گذاشته شده بود.
زمانی که جئی داخل عمارت رفت آیزاس و نامورو دنبالش نرفتن .
نامورو تیکه شیشه را محکم در مشتش گرفت و پشت آیزاس که به قبر نگاه میکرد ایستاد و با خشم و نفرت گفت:
[تو حق نداری اینجوری با من برخورد کنی]
.
ادامه دارد ...
#متن #داستان #رمان
باران شدیدی میبارید ، قبرستان حال و هوای عجیبی داشت نوعی مه سنگین در باران .
آقای ثارون از پنجره به بیرون نگاه میکرد و با صدای محکم و لحن جدی همیشگی اش گفت:
[پدرم معتقد بود فقط زمانی باران روی قبرستان میباره که تمام مرده ها کاملا فراموش شده باشن]
بعد از مدتی خیره شدن به باران از پنجره با صدای آرامتر ادامه داد:
[یعنی قراره منم اینجوری فراموش بشم؟].
اگرچه به خاطر درختی کج در گوشه قبرستان روی یکی از قبر ها قطرات بارون نمیریخت ، یک قبر کوچک با نوشتهی (آیریس) که تنها قبر خشک قبرستان بود.
درب فلزی قبرستان با لگد آیزاس باز شد و نامورو و آیزاس و جئی باهمدیگه وارد شدن .
آیزاس لبخندی بر لب داشت و چشمان قرمز درخشانش پر از خونخواهی و میل به کشتار بود .
جئی با چهره ای جدی و سرد وارد شد ، داخل چشمان آبی رنگ جئی هیچ اثری از زندگی و شادی نبود کاملا بی احساس و بی روح ، فقط خسته بود .
نامورو به آرامی پشت سر آیزاس حرکت میکرد و در تاریکی قبرستان همچنان ظاهرش ترسناک بود ، صورتش پر از زخم بود و حتی تیکه های شیشه شکسته هنوز داخل صورتش گیر کرده بودن ، از چهره زخمی نامورو نمیشد هیچ احساسی رو تشخیص داد اگرچه یک چشمش که هنوز توانایی دیدن داشت احساساتی داخل خودش حبس کرده بود احساساتی مثل غم و اندوه و نفرت .
آیزاس جلوی تنها قبر خشک داخل قبرستان ایستاد و به نوشته روی قبر خیره شد .
باران انگار هر لحظه شدیدتر میشد و حتی دیدن اطراف را سخت کرده بود . جئی به آرامی به سمت درب عمارت وسط قبرستان رفت و اسلحه اش را به سمت بالا گرفت و با لحن جدی گفت:
[آیزاس حالا که رسیدیم توضیح بده]
آیزاس با خنده ای آرام گفت:
[خودت چرا متوجه نمیشی آقای پلیس؟]
جئی به آرامی به درب عمارت فشار آورد و متوجه باز بودن درب شد ، انگار درب از عمد باز گذاشته شده بود.
زمانی که جئی داخل عمارت رفت آیزاس و نامورو دنبالش نرفتن .
نامورو تیکه شیشه را محکم در مشتش گرفت و پشت آیزاس که به قبر نگاه میکرد ایستاد و با خشم و نفرت گفت:
[تو حق نداری اینجوری با من برخورد کنی]
.
ادامه دارد ...
#متن #داستان #رمان
- ۲.۸k
- ۱۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط