حرف دل یک بانوی ایرانی ساکن پاریس خطاب به همسایه ی هم سن
حرف دل یک بانوی ایرانی ساکن پاریس خطاب به همسایه ی هم سن فرانسوی اش :
آژیر قرمز می کشند... من دست مادرم را می گیرم و می پرسم :ما امشب می میریم ؟
... تو هم دست مادرت را می گیری و در شانزه لیزه قدم می زنی...
بزرگ می شویم...
تو با حمام آفتاب و جشن برف و فستیوال رقص و کدوی هالووین...
من چادر مشکی سر می کنم ، مسجد می روم و مدام توبه می کنم و غسل و غسل ...
تو اما دامن باله می پوشی و سرِ انگشت می ایستی...
بزرگ می شویم...
من با عروسک شکسته و دعای کمیل و موکت پوسیده کنار کوچه و مشق و مشق و مشق...
تو با عروسک باربی و جشن و جشن و جشن...
حالا همسایه هستیم... در دهه سوم زندگی...
تو میتل ، گربه ماده ات را بغل می کنی... جلوی در سیگار می کشی و شب های تعطیل با همسرت می روی بار...
من از پشت شیشه نگاهت می کنم ... و فکر می کنم یعنی تمام سال هایی که ما جنگیدیم... کابوس دیدیم... ترسیدیم... جلوی درب دبیرستان به خاطر ناخنهایمان ایستادیم ...، تحقیر شدیم ....هی خوب ها و بدها شدیم... در صف های فشرده، مردها نجابت مان را دزدیدند... جیغ زدیم... عاشق نشدیم... منتظر خواستگار نشستیم... سبز شدیم و کتک خوردیم... در ماشین گشت ارشاد بغض کردیم... آب بازی کردیم و زندان رفتیم... و عمری در رویای رفتن به بهشت زندگیمان را باختیم !!!!
در تمام این سال ها ... تو همین قدر راحت و آزاد گربه ات را نوازش می کردی و حمام آفتاب می گرفتی ؟...
نه....
گیرم که موهایم را هم ، همرنگ تو کنم ،
زخم های سی ساله را کجا پنهان کنم...؟!؟!؟!
آژیر قرمز می کشند... من دست مادرم را می گیرم و می پرسم :ما امشب می میریم ؟
... تو هم دست مادرت را می گیری و در شانزه لیزه قدم می زنی...
بزرگ می شویم...
تو با حمام آفتاب و جشن برف و فستیوال رقص و کدوی هالووین...
من چادر مشکی سر می کنم ، مسجد می روم و مدام توبه می کنم و غسل و غسل ...
تو اما دامن باله می پوشی و سرِ انگشت می ایستی...
بزرگ می شویم...
من با عروسک شکسته و دعای کمیل و موکت پوسیده کنار کوچه و مشق و مشق و مشق...
تو با عروسک باربی و جشن و جشن و جشن...
حالا همسایه هستیم... در دهه سوم زندگی...
تو میتل ، گربه ماده ات را بغل می کنی... جلوی در سیگار می کشی و شب های تعطیل با همسرت می روی بار...
من از پشت شیشه نگاهت می کنم ... و فکر می کنم یعنی تمام سال هایی که ما جنگیدیم... کابوس دیدیم... ترسیدیم... جلوی درب دبیرستان به خاطر ناخنهایمان ایستادیم ...، تحقیر شدیم ....هی خوب ها و بدها شدیم... در صف های فشرده، مردها نجابت مان را دزدیدند... جیغ زدیم... عاشق نشدیم... منتظر خواستگار نشستیم... سبز شدیم و کتک خوردیم... در ماشین گشت ارشاد بغض کردیم... آب بازی کردیم و زندان رفتیم... و عمری در رویای رفتن به بهشت زندگیمان را باختیم !!!!
در تمام این سال ها ... تو همین قدر راحت و آزاد گربه ات را نوازش می کردی و حمام آفتاب می گرفتی ؟...
نه....
گیرم که موهایم را هم ، همرنگ تو کنم ،
زخم های سی ساله را کجا پنهان کنم...؟!؟!؟!
۲.۳k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.