عشق حقیقی قسمت ¹⁷
عشق حقیقی قسمت ¹⁷
از بغل مامانم در اومدم و رفتم سمت کسی ک همیشه ازش متنفر بودم و خواهم بود ...
تو تخم چشاش زل زدم قدم یکم ازش بلند تر بود ⁵ دیقه کاملا تو تخم چشاش زل زده بودم تار ابرویی بالا انداختم و سر و روش رو دیدم موهایی ک تقریبا سفید بود و لباسی سیاه با شلوار آبی تیره ک باعث میشد چشم های سبزش بیشتر ب نمایش گذاشته بشه ، جیسو چیزی نگفت و دست ب سینه ایستاد تو روش و دستش رو پایین انداخت و منتظر شد تا سکوت رو بشکونه و چیزی بگه ولی یکدفعه زیر گوشش سوخت از جاش تکون نخورد حتی ی قدم دوباره تو تخم چشاش زل زد
" همین بود ؟ تموم شد ؟ [ پوزخند ] "
خواست یکی دیگه بزنه ولی جیسو ایندفعه جلوی دستش رو گرفت
" چ پدر نمونه ای باید جایزه بهترین پدر دنیا رو تو بدن آقای کیم ! "
این حرف رو با تمسخر و محکم ول کردن دست پدرش گفت و بعدش شروع کرد ب بلند بلند خندیدن و دست زدن براش انگشت اشارش رو ب سمتش گرفت و ادامه داد
" خودت خواستی دنبالم نگردی وگرنه دلیلی نداره ک پلیس باشی و دنبال دخترت نگردی ... چ تیتر جالبی بشه این فکرش هم واسه آدم خنده آوره پلیسی ک سالها وفادار کار کرد و همه مجرم ها را دستگیر کرد ب خواست خود دنبال تک دخترش نرفت "
نگاهی سرد ب پدرش کرد و ب سمت پدرش قدم برداشت و تو صورت پدرش عربده کشید
" د چرا خفه شدی پدر نمونه "
با این داد کل عمارت ب سکوت فرو رفت هر کی ک بیرون و داخل عمارت پدربزرگ بود سر جاش میخکوب شد هیچکس انتظار همچین داد قوی و بلندی رو از یک دختر ب این ظریفی نداشت کل نوه ها ساکت مونده بودن پدربزرگ و مادربزرگ ب جیسو نگاه میکردن
" چرا همه ساکت شدین هان ؟ [ داد ]
نکنه ترسیدین از اینکه عربده زدم ن ؟
جای من بودین چی کار میکردین ؟
چرا هیچ کس این همه سال خبری ازم نگرفت ؟
عاها کار داشتین ؟!
اوکی ایرادی نداره !
من همتون رو میبخشم !
چون دروغ شنیدین ولی ایشون رو [ اشاره ب پدرش ] نمیبخشم "
پدربزرگ آروم بلند شد از روی صندلیش
" خیلی خوشحالیم ک مارو میبخشی پدرت هم تنبیه خوبی در انتظارشه چون ازش انتظار دروغ نداشتم "
چیسو سرش رو تکون داد و ب سمت ماشینش خواست بره ک با صدای بقیه ب خودش اومد همه یکصدا گفته بودن صبر کنه این باعث خندش شده بود
" بله ؟ چی می خاید ؟ "
مادر بزرگ ب سمتش رفت و کنار گوشش زمزمه کرد
" دخترم قراره حرف بزنیم بیا حرف بزنیم بعد برو "
جیسو بخاطر مادربزرگش نرفت و ب سمت عمارت قدم برداشت و همه باهم از دم در عمارت پدربزرگ رفتن داخل با هم چای و شیرینی خوردن و بعدش هرکی خواست بره با هم خدافظی کردن و رفتن جیسو ،جین ، یونها و آلیا مونده بودن مادربزرگ بهشون خندید
" چهار تا مجرد کنار هم باعث خنده میشه فکر کنید سونگ و سوجین و یوجین ازدواج کردن شما چهار تا ک بزرگ ترین موندین "
فعلا بسه خسته شدم ...
از بغل مامانم در اومدم و رفتم سمت کسی ک همیشه ازش متنفر بودم و خواهم بود ...
تو تخم چشاش زل زدم قدم یکم ازش بلند تر بود ⁵ دیقه کاملا تو تخم چشاش زل زده بودم تار ابرویی بالا انداختم و سر و روش رو دیدم موهایی ک تقریبا سفید بود و لباسی سیاه با شلوار آبی تیره ک باعث میشد چشم های سبزش بیشتر ب نمایش گذاشته بشه ، جیسو چیزی نگفت و دست ب سینه ایستاد تو روش و دستش رو پایین انداخت و منتظر شد تا سکوت رو بشکونه و چیزی بگه ولی یکدفعه زیر گوشش سوخت از جاش تکون نخورد حتی ی قدم دوباره تو تخم چشاش زل زد
" همین بود ؟ تموم شد ؟ [ پوزخند ] "
خواست یکی دیگه بزنه ولی جیسو ایندفعه جلوی دستش رو گرفت
" چ پدر نمونه ای باید جایزه بهترین پدر دنیا رو تو بدن آقای کیم ! "
این حرف رو با تمسخر و محکم ول کردن دست پدرش گفت و بعدش شروع کرد ب بلند بلند خندیدن و دست زدن براش انگشت اشارش رو ب سمتش گرفت و ادامه داد
" خودت خواستی دنبالم نگردی وگرنه دلیلی نداره ک پلیس باشی و دنبال دخترت نگردی ... چ تیتر جالبی بشه این فکرش هم واسه آدم خنده آوره پلیسی ک سالها وفادار کار کرد و همه مجرم ها را دستگیر کرد ب خواست خود دنبال تک دخترش نرفت "
نگاهی سرد ب پدرش کرد و ب سمت پدرش قدم برداشت و تو صورت پدرش عربده کشید
" د چرا خفه شدی پدر نمونه "
با این داد کل عمارت ب سکوت فرو رفت هر کی ک بیرون و داخل عمارت پدربزرگ بود سر جاش میخکوب شد هیچکس انتظار همچین داد قوی و بلندی رو از یک دختر ب این ظریفی نداشت کل نوه ها ساکت مونده بودن پدربزرگ و مادربزرگ ب جیسو نگاه میکردن
" چرا همه ساکت شدین هان ؟ [ داد ]
نکنه ترسیدین از اینکه عربده زدم ن ؟
جای من بودین چی کار میکردین ؟
چرا هیچ کس این همه سال خبری ازم نگرفت ؟
عاها کار داشتین ؟!
اوکی ایرادی نداره !
من همتون رو میبخشم !
چون دروغ شنیدین ولی ایشون رو [ اشاره ب پدرش ] نمیبخشم "
پدربزرگ آروم بلند شد از روی صندلیش
" خیلی خوشحالیم ک مارو میبخشی پدرت هم تنبیه خوبی در انتظارشه چون ازش انتظار دروغ نداشتم "
چیسو سرش رو تکون داد و ب سمت ماشینش خواست بره ک با صدای بقیه ب خودش اومد همه یکصدا گفته بودن صبر کنه این باعث خندش شده بود
" بله ؟ چی می خاید ؟ "
مادر بزرگ ب سمتش رفت و کنار گوشش زمزمه کرد
" دخترم قراره حرف بزنیم بیا حرف بزنیم بعد برو "
جیسو بخاطر مادربزرگش نرفت و ب سمت عمارت قدم برداشت و همه باهم از دم در عمارت پدربزرگ رفتن داخل با هم چای و شیرینی خوردن و بعدش هرکی خواست بره با هم خدافظی کردن و رفتن جیسو ،جین ، یونها و آلیا مونده بودن مادربزرگ بهشون خندید
" چهار تا مجرد کنار هم باعث خنده میشه فکر کنید سونگ و سوجین و یوجین ازدواج کردن شما چهار تا ک بزرگ ترین موندین "
فعلا بسه خسته شدم ...
۴.۰k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.