تعجب کرده بود
تعجب کرده بود
دنی : ا/ت؟ ... چرا نخوابیدی؟
ا/ت : ... میشه یکم باهم حرف بزنیم؟
لبخند مهربونی زد
دنی : البته ک میشه بیا بشین
رفتم داخل اتاق و نشستم اومد جلوم رو صندلی نشست
دنی : چیزی شده؟
سرم پایین بود و با انگشتام بازی میکردم
ا/ت : ... من امشب جیمینو دیدم
تعجب کرد
دنی : چی؟
ا/ت : توی مهمونی جیمینو دیدم
تعجب کرد
ا/ت : من...
دنی : چیزی گفت؟ چیشد؟
ا/ت : من هنوزم...دوسش دارم
دنی : ا/ت
ا/ت : میدونم میدونم الان میخوای بگی نمیشه اما من ...
دنی : اون میدونه؟
ا/ت : نمیدونم...
دنی : .....
چیزی نگفتم و به پایین خیره شدم
دنی : ا/ت من مشکلی ندارم مشکل من با سینانه نه با جیمین
بهش نگاه کردم
دنی : نمیخوام نزدیک سینان بشی...ولی جیمین فرق میکنه اون شبیه باباش نیست
ا/ت : یعنی... میشه ببینمش؟
دنی : آره ولی فقط جیمینو
چشمام برق زد بلند شدم پریدم بغلش
ا/ت : خیلی ممنونممم
اونم بغلم کرد
دنی : خواهش میکنم
از زبان راوی :
دنی خیلی خوشحال بود ک تونسته به ا/ت نزدیک تر بشه و بتونه بیشتر باهاش ارتباط برقرار کنه و ا/ت از این خوشحال بود ک میتونه با جیمین حرف بزنه و دنی انقدر مهربون بود
ا/ت از دنی جدا شد و با خوشحالی شب بخیری گفت و بعد از دیدن لبخند دنی از اتاق رفت بیرون جلوی دهنشو گرفت تا جیغ نزنه همه جا تاریک بود برای همین آروم رفت تا یه اتفاقی نیوفته وقتی رسید تو اتاقش خودشو پرت کرد رو تخت و سرشو تو بالشت فرو کرد خیلی خوشحال بود دلش برای جیمین خیلی تنگ شده بود
........
صبح با نور آفتاب چشماشو باز کرد سریع دوش گرفت و لباساشو پوشید و رفت تو سالن و سر میز نشست
ا/ت : سلام
دنی : سلام صبحت بخیر
ا/ت : مرسیی
....
دنی : من دیگه باید برم شب میام
دنی ک بلند شد ا/تم سریع بلند شد و رفت جلوش وایساد همیشه به این فکر میکرد ک چرا باباش انقدر قدش بلنده
ا/ت : میشه امشب برم بار؟ خودت بهم گفتی ک اگه بیام مهمونی میزاری برم بار
دنی خنده ای کرد و گفت :
دنی : میتونی بری ولی با جیمز...باشه؟
ا/ت : باشه مرسیی
دنی با یه لبخند به گفتگو خاتمه داد و رفت شرکت
*پایان از زبان راوی*
جیمین ویو
رفته بودم شرکت ماریا همش بهم میچسبید ساواشم ک عاشق شده بود اصلا حوصله نداشت نشسته بودم رو صندلی و خودمو چرخ میدادم به ا/ت فکر میکردم از دیشب اون صحنه ای ک چشم تو چشم شدیم از ذهنم بیرون نرفته همش به اون فکر میکنم توی آرامش بودم ک با صدای در برگشتم سمت در
جیمین : بله
درو باز کرد و اومد داخل ماریا بود
ماریا : آقای پارک
دنی : ا/ت؟ ... چرا نخوابیدی؟
ا/ت : ... میشه یکم باهم حرف بزنیم؟
لبخند مهربونی زد
دنی : البته ک میشه بیا بشین
رفتم داخل اتاق و نشستم اومد جلوم رو صندلی نشست
دنی : چیزی شده؟
سرم پایین بود و با انگشتام بازی میکردم
ا/ت : ... من امشب جیمینو دیدم
تعجب کرد
دنی : چی؟
ا/ت : توی مهمونی جیمینو دیدم
تعجب کرد
ا/ت : من...
دنی : چیزی گفت؟ چیشد؟
ا/ت : من هنوزم...دوسش دارم
دنی : ا/ت
ا/ت : میدونم میدونم الان میخوای بگی نمیشه اما من ...
دنی : اون میدونه؟
ا/ت : نمیدونم...
دنی : .....
چیزی نگفتم و به پایین خیره شدم
دنی : ا/ت من مشکلی ندارم مشکل من با سینانه نه با جیمین
بهش نگاه کردم
دنی : نمیخوام نزدیک سینان بشی...ولی جیمین فرق میکنه اون شبیه باباش نیست
ا/ت : یعنی... میشه ببینمش؟
دنی : آره ولی فقط جیمینو
چشمام برق زد بلند شدم پریدم بغلش
ا/ت : خیلی ممنونممم
اونم بغلم کرد
دنی : خواهش میکنم
از زبان راوی :
دنی خیلی خوشحال بود ک تونسته به ا/ت نزدیک تر بشه و بتونه بیشتر باهاش ارتباط برقرار کنه و ا/ت از این خوشحال بود ک میتونه با جیمین حرف بزنه و دنی انقدر مهربون بود
ا/ت از دنی جدا شد و با خوشحالی شب بخیری گفت و بعد از دیدن لبخند دنی از اتاق رفت بیرون جلوی دهنشو گرفت تا جیغ نزنه همه جا تاریک بود برای همین آروم رفت تا یه اتفاقی نیوفته وقتی رسید تو اتاقش خودشو پرت کرد رو تخت و سرشو تو بالشت فرو کرد خیلی خوشحال بود دلش برای جیمین خیلی تنگ شده بود
........
صبح با نور آفتاب چشماشو باز کرد سریع دوش گرفت و لباساشو پوشید و رفت تو سالن و سر میز نشست
ا/ت : سلام
دنی : سلام صبحت بخیر
ا/ت : مرسیی
....
دنی : من دیگه باید برم شب میام
دنی ک بلند شد ا/تم سریع بلند شد و رفت جلوش وایساد همیشه به این فکر میکرد ک چرا باباش انقدر قدش بلنده
ا/ت : میشه امشب برم بار؟ خودت بهم گفتی ک اگه بیام مهمونی میزاری برم بار
دنی خنده ای کرد و گفت :
دنی : میتونی بری ولی با جیمز...باشه؟
ا/ت : باشه مرسیی
دنی با یه لبخند به گفتگو خاتمه داد و رفت شرکت
*پایان از زبان راوی*
جیمین ویو
رفته بودم شرکت ماریا همش بهم میچسبید ساواشم ک عاشق شده بود اصلا حوصله نداشت نشسته بودم رو صندلی و خودمو چرخ میدادم به ا/ت فکر میکردم از دیشب اون صحنه ای ک چشم تو چشم شدیم از ذهنم بیرون نرفته همش به اون فکر میکنم توی آرامش بودم ک با صدای در برگشتم سمت در
جیمین : بله
درو باز کرد و اومد داخل ماریا بود
ماریا : آقای پارک
۹.۹k
۰۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.