قسمت بیست‌و‌نهم و آخر مسابقه رمان از دیار حبیب

آن حرفها اسـباب تسـکین من شـد و من بگه تو گفتم: بـده،سـر پـدرم را! بده تا لااقل دفنش کنیم.. و تو ابـا کردي، امتنـاع ورزیـدي و شایـد اگر ابـا نمیکردي، اکنون جنازه نمیشـدي، به این زودي راهی جهنم نمیشـدي.گفتی: نمیدهم، میخواهم این سـر را براي امیر ببرم و پـاداش بگیرم.گفتم:خداونـد خود پاداش جنایتت راخواهـد داد، بـده سـر پـدرم را. و گریه امانم را بریـد. و تو که غریق دریاي اشک دیـدي، فرصت را غنیمت شـمردي و گریختی، غافل که هیـچ گریزي از چنگال عقوبت خـدا نیست. و من در تمام این چنـد سال، در انتظار این لحظه بودم. غـذا میخوردم که براي کشـتن تو قوت بگیرم،آب میخوردم که زنده بمانم و زندگی را از تو بگیرم. نفس میکشیدم تا نفس کشیدن تو را از یادت ببرم. بدان امید سلاح بر می‌داشـتم که روزي آنرا بر بـدن تو بنشـانم، بـدان امیـد مرد میشـدم که روزي مردانگی را به تو نشان دهم، تیرانـدازي‌ام تمرین تیراندازي بر تو بود و شمشیر زدنم کلاس این روز امتحان. هر شب باخیال کشتن تو به خواب میرفتم و هر صبح به انگیزه انتقام از تو بر می‌خاسـتم. روز و مـاه وسـال را از آن عزیز می‌داشـتم که مرا به زمان قتل تو نزدیک می‌کردنـد. هر بار که دست به دعا بر می‌داشتم، از خدا میخواستم که دستهایم در حنابندان خون تو شرکت بجوید. به روشنی حفظ بودم که تو کی از خواب برمیخیزي، کی از خـانه بیرون میزنی، در کجا می‌ایستی، در کجا می‌نشـینی، باکه گفتگو میکنی،چه وقت به خانه باز میگردي و کی به
خفتن‌گـاه، میروي. و حتی میدانسـتم که تو در روزهاي مبارك رمضان در کجا آب میخوري و چه وقت براي خوردن غـذا به
خانه میخزي. وقتی مصعب‌بن‌زبیر حکومت یافت وجنگ با جمیرا آغاز شد،گفتند که تو نیز عازم میدان نبردي و من خود شاهد فراهم کردن سـاز و برگ تو مهیا شـدنت بودم. با خودم گفتم:جنگ در میـدان شـیرین‌تر است تا در کوچه وخیابان و من هم که اکنـون به مرز مردانگی رسـیده‌ام. پس معطـل چه بـاشم؟! پیش از این بر من تکلیـف نبود، من عشق داشـتم به اهـل‌بیت امـا هنوز به برداشـتن شمشـیر، مکلف نبودم. اکنون مکلفم، مثل نمازخواندن، مثل روزه گرفتن، و کشتن تو یعنی عبادت محض. به اینجا آمدم تا
در اردوگـاه جنگ تو را کشـته باشم، تا لاف دلیري‌ات را هم با خودت در خاك کرده باشم. بمیر! تو اولین کس از قاتلان اهل‌بیت رسول نیستی که به درك میروي، آخرینشـان هم نخواهی بود. شمشـیر من تـازه دارد جان میگیرد. این شمشـیر تا نیل به رضایت سجاد، به غلاف بر نخواهد گشت.

والحمدالله‌رب‌العالمین


#از_دیار_حبیب
نوشته: #سید_مهدي_شجاعی
دیدگاه ها (۱)

پایان رمان از دیار حبیب و شروع مسابقه

پایان مسابقه. جواب سوالات و نام برنده‌ها در کپشن

قسمت بیست و هشتم مسابقه رمان از دیار حبیب

قسمت بیست و هفتم مسابقه رمان از دیار حبیب

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط