قسمت بیست و هشتم مسابقه رمان از دیار حبیب

🔰در پاي جنازه‌ات تا صبح می نشینم.

⏺در پاي جنازه‌ات تا صبح می نشینم تا یارانت گمان نکنند که خائنانه کشته‌ام و زنانه وزبونانه گریخته‌ام!
پاي این قتل، غیورانه می‌ایسـتم و پاي این جنازه، مردانه مینشـینم تا عـدالت و عقوبت خداوند را شـهادت دهم. آن زمان که تو به کوفه در آمـدي درحالی که جگر مرا بر اسب خویش آویخته بودي من کودك بودم اما اکنون مردي‌ شـده‌ام، مردي که میتواند از نامردي قتال از یک عمر هیاهو و جنجال، تنها یک جنازه برجاي بگذارد. از آندم که تو قدم به کوفه گذاشتی، من چشم در چشم پـدر، به دنبال تو راه افتادم، از هر کوي و برزنی که گذشتی، گذشـتم، هر جا درنگ کردي، ایسـتادم. هر جا شـتاب گرفتی، شـتاب گرفتم، هرجا که بر فراز رفتی، بالا گرفتم و هر جا که بر شـیب آمدي، فرو افتادم. به درون قصر شدي، بر آستانه آن ایستادم و وقتی در آمـدي تو را، نه، پـدر خویش را پی گرفتم. ناگهان در کمرکش کوچه‌اي ایسـتادي و روي برگردانی و گفتی: پسـر! ازجان من چه میخـواهی؟! چرا دست از سـر من بر نمی‌داري؟ چرا پـاي از تعقیب من نمیکشـی؟ میخواسـتم بگویم که از تو جـانت را میخواهم امـا نگفتم، که من کودکی بودم و تو سـفاکی. گفتم که: هیـچ، چیزي نمیخواهم. و می‌ترسـیدم که از نگاه پـدر، محرومم کنی. گفتی: نه!چیزي هست. هرجاکه من رفتم، تو مرا تعقیب کرده‌اي، بگو چه میخواهی. چنـد نفر در پناه سایه‌بانی خود را یله کرده بودند و به ما می‌نگریسـتند، من ازحضور آنان جرأت یافتم و هر چه در دل داشـتم، بیرون ریختم: اي مرد! این جگر من است که بر اسب خویش آویخته‌اي. این سـر پدر من است که زین و زینت اسب تو شده است. این امید خاندان من است که تو به دسـت
باد سپرده‌اي، من فرزنـد این سـرم و این سـر، سـر قبیله‌اي است، قبله‌اي است...
و بغض گلوي کودکی‌ام را فشـرد و کلام را بریـد.سـایه‌نشـینان کنـاره دیوار چون مـارگزیـده از جا جهیدنـد و مبهوت و حیرت زده پیش‌ آمدنـد، من خیال کردم که به یاري من می‌آیند، پرسیدند: تو فرزند کیستی؟ این سر از آن کیست؟ امیدآکنده گفتم: من فرزند حبیب‌بن‌مظاهرم و این سر از آن اوست و این مرد، قاتل او همه با هم گفتنـد: عجب! و بعـد به جاي خویش بازگشـتند. و من متحیر گفتم: همین؟ عجب! یکی‌شان گفت:چنـدي پیش ما در زیر همین سایه‌بان نشسـته بودیم که پـدرت و میثم تمار هرکـدام از یک سوي کوچه وارد شدند،چون به هم رسـیدند، حرفهایی غریب به هم گفتنـد و رفتند، ما همه از در انکار در آمدیم و بر آن دو خندیدیم و اکنون، آن دو پیشـگویی واقع شده است.
میثم به پـدرت میگفت که سـر تو را به خـاطر دفـاع از پیامبر و اهل‌بیتش از تن جـدا میکننـد و در کوچه‌هاي کوفه میگراننـد، اکنون این همان سـر است و همان سـر.

ادامه در پست بعد
دیدگاه ها (۱)

قسمت بیست‌و‌نهم و آخر مسابقه رمان از دیار حبیب

پایان رمان از دیار حبیب و شروع مسابقه

قسمت بیست و هفتم مسابقه رمان از دیار حبیب

قسمت بیست و ششم مسابقه رمان از دیار حبیب

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط