دوپارتی-درخواستی
#دوپارتی-درخواستی
P2
آقای کیم.. یک ساعت دیگه باید برین روی صحنه، و هنوز آماده نیستین.. میشه لطفا بزارین ادامه میکاپتون رو انجام بدم؟
_برای امروز بسه هرکاری هم انجام دادی.. باید استراحت کنی! اوکی؟
+ متأسفم اینو میگم.. اما من تا شمارو آماده نکنم هیچ جایی برای هیج کاری نمیرم!
_تو عمرم لجباز تر و یک دنده تر از تو ندیدم..
لبخندی زد.. از تو داغون بود و بدن درد اَمونشو بریده بود اما نمیخواست خودشو ضعیف جلوه بده..
تهیونگ بی توجه به اون از در خارج شد و قبل از رفتن گفت:
_میرم دارو بیارم.. زود برمیگردم..
میخواست بره و جلوشو بگیره ولی حالش انقدری بد بود که نتونه همکاری ذهن و قلبش رو بپذیره..
روی کاناپه نشست و چشماشو که تا الان هم با زور نگهشون داشته بود روی هم گذاشت..
+ اوکی.. فقط پنج دقیقه.
.
(ویدیو؟).
.
چشماشو باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت..
با دیدن دیوار روب رو که عکس اون کُلش رو پوشونده بود میشد فهمید اینجا کجاست!
دلیل این رفتارش چیه؟ چرا بهش کمک کرده؟ اصلا چرا براش مهمه؟
صدای در خونه که نشون از باز شدنش میداد به گوش رسید..
ملافه رو کنار زد و بلند شد ..اما همین که ایستاد ، سرگیجه بدی تعادلش رو بهم زد..
خواست دیوار رو تکیه گاه قرار بده که دستش توسط کسی گرفته شد..
نگاه بی حالشو به اون داد ..
-بهتری؟
با سر تایید کرد..
-خیل خب برو بشین میرم یچیزی برات بیارم..
بدون حرفی روی تخت نشست.
چند دقیقه ای گذشت و بعد، سینی به دست داخل شد و مقابل اون زانو زد..
همینطور که نگاهش به. ظرف روی سینی بود لب زد..
- باید اینو بخوری بعدش دارو هایی که گرفتم..
حرف اونو قطع کرد و بی مقدمه چیزی که سر دلش سنگینی میکردو به زبون اورد..
+ انقد باهام خوب نباش!
نگاهشو از سینی گرفت و به اون داد..
حالا چشماشون قفل هم شده بود..
+اگه.. انقد باهام خوب باشی...فکرای اشتباهی به سرم میزنه..
پوزخند کوچیکی گوشه لبش نشست..
-مثلا چه فکرایی؟!
بدون حرفی سرشو پایین انداخت..
و مصادف شد با بلند شدن صدای مرد مقابلش..
-میتونیم عملیش کنیم..
متعجب بهش خیره شد و اون ادامه داد..
-فکرای اشتباهِ، تو سَرِتو...
تکپارتی هاتون درحال آماده سازیه پس صبور باشین:)))
یه لایک و کامنت کوچولو میتونه خوشحالم کنه🙂😉
P2
آقای کیم.. یک ساعت دیگه باید برین روی صحنه، و هنوز آماده نیستین.. میشه لطفا بزارین ادامه میکاپتون رو انجام بدم؟
_برای امروز بسه هرکاری هم انجام دادی.. باید استراحت کنی! اوکی؟
+ متأسفم اینو میگم.. اما من تا شمارو آماده نکنم هیچ جایی برای هیج کاری نمیرم!
_تو عمرم لجباز تر و یک دنده تر از تو ندیدم..
لبخندی زد.. از تو داغون بود و بدن درد اَمونشو بریده بود اما نمیخواست خودشو ضعیف جلوه بده..
تهیونگ بی توجه به اون از در خارج شد و قبل از رفتن گفت:
_میرم دارو بیارم.. زود برمیگردم..
میخواست بره و جلوشو بگیره ولی حالش انقدری بد بود که نتونه همکاری ذهن و قلبش رو بپذیره..
روی کاناپه نشست و چشماشو که تا الان هم با زور نگهشون داشته بود روی هم گذاشت..
+ اوکی.. فقط پنج دقیقه.
.
(ویدیو؟).
.
چشماشو باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت..
با دیدن دیوار روب رو که عکس اون کُلش رو پوشونده بود میشد فهمید اینجا کجاست!
دلیل این رفتارش چیه؟ چرا بهش کمک کرده؟ اصلا چرا براش مهمه؟
صدای در خونه که نشون از باز شدنش میداد به گوش رسید..
ملافه رو کنار زد و بلند شد ..اما همین که ایستاد ، سرگیجه بدی تعادلش رو بهم زد..
خواست دیوار رو تکیه گاه قرار بده که دستش توسط کسی گرفته شد..
نگاه بی حالشو به اون داد ..
-بهتری؟
با سر تایید کرد..
-خیل خب برو بشین میرم یچیزی برات بیارم..
بدون حرفی روی تخت نشست.
چند دقیقه ای گذشت و بعد، سینی به دست داخل شد و مقابل اون زانو زد..
همینطور که نگاهش به. ظرف روی سینی بود لب زد..
- باید اینو بخوری بعدش دارو هایی که گرفتم..
حرف اونو قطع کرد و بی مقدمه چیزی که سر دلش سنگینی میکردو به زبون اورد..
+ انقد باهام خوب نباش!
نگاهشو از سینی گرفت و به اون داد..
حالا چشماشون قفل هم شده بود..
+اگه.. انقد باهام خوب باشی...فکرای اشتباهی به سرم میزنه..
پوزخند کوچیکی گوشه لبش نشست..
-مثلا چه فکرایی؟!
بدون حرفی سرشو پایین انداخت..
و مصادف شد با بلند شدن صدای مرد مقابلش..
-میتونیم عملیش کنیم..
متعجب بهش خیره شد و اون ادامه داد..
-فکرای اشتباهِ، تو سَرِتو...
تکپارتی هاتون درحال آماده سازیه پس صبور باشین:)))
یه لایک و کامنت کوچولو میتونه خوشحالم کنه🙂😉
۱.۷k
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.