از عشق جز نگاه برایم نمانده است

از عشق جز نگاه برایم نمانده است
جز دیده‌ای به راه برایم نمانده است
راه درست، هیچ، که تا خانه‌ات عزیز
یک راه اشتباه برایم نمانده است
آغوشم از خیال تو حتّی دگر تهی‌ست
جز یک‌ بغل گناه برایم نمانده است
از آن شبی که ماه بلند و سپید بود
شب مانده است و ماه برایم نمانده است
شوق غزل کشید مرا سمت واژه‌ها
دیدم که غیر «آه» برایم نمانده است
دیدگاه ها (۵)

هر وقت می‌خواهی که با من همسفر باشیباید تو هم از من کمی دیوا...

وقتــی اسیـــر درد باشی تاب بی معنی ستروز و شبت بی تاب باشی ...

الهی از چه کس پُرسم نشانش؟به که گویم که بودم نیمه جانش؟که می...

من در شلوغ‌ترین روزها هم دوستت داشتم.تو نمی‌دانستی چقدر مشغل...

بهار و خاکستر

بهار و خاکستر

### فصل دوم | پارت پنجم نویسنده: Ghazal عکس روی میز بود و ه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط