رمانهمسراجباری پارتصد ودهم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_صد ودهم
آریا تویی ...کی اومدی... ترسیدم
جلوش زانو زدم و دستاشو گرفتم آنی چی شده عزیزم تو چرا گریه میکنی ؟آریای بد عنق و بد اخالق و مغرور داره
میره .
پاشدم خوستم برم دستمال واسش بیارم و گفتم نکنه اشک شادیه.؟
نه اشک شادی نیست.
پس چیه این اشک.ها ؟
خب هرچی باشه چن ماه هم خونه بودیم دلم میگیره تنها تو خونه باشم .وسط حرفا بغض میکرد.ادامه داد میدونی
چیه آری فک میکردم توام مث من تنهایی و میفهمی . االنم که تو داری میری من واقعا تنهام.تنهایی واقعی ینی از
این ب بعد.ینی هم خونه ام نداشته باشی.
دست از رو چشماش گرفت پاشد که بره بیرون راهشو سد کردم.خودمم باحرفاش بغضم گرفت.
اه اه واستا بینم کجا با این عجله
یه دستش رو چشمش بود و گفت بی خیال آریا بگیر بخواب فردا دیر بیدار نشی .
الهی از این حرکت دلم قنج رفت. گرفتمش تو بغلمو بادست کمرشو گرفتم وبا اویکیم سرشو ب سینه ام چسبوندم.
آروم باش عزیزم .
تو چته مگه از فردا از شرم راحت نمیشی
نه آریا نگو اینو.
چشم ...چشم نمیگم میشه آروم باشی؟
میخوام اما نمیشه
تا حاال آنا رو اینطوری ندیدم دستشو گرفتموکشوندمش سمت تخت و نشستم لب تخت .
-االن چی آرومت میکنه آنا تو بگو قول میدم هرکاری باشه واست انجام بدم.
انگار میخواست چیزی بگه اما نمیشد همش دست دست میکرد.
چشمای مشکی وبزرگش نمتاک بودو فین فین میکرد با اون بینی کوچیکی ک واقعا هماهنگی عجیبی با صورتی
داشت ک سرشار از جذابیت بود .داشت پوست لبشو میکند.
-ول کن دیگه اون المصبو پدرشو در اوردی
از اخم نمایشیم ترسید و دست از جوییدن لبش برداشتو سرشو انداخت پایین.
با انگشتاش بازی میکرد.
بی اراه کشیدمش تو بغلمو همون مدلی خودمو آنا رو اناختم رو تخت محکم ب خودم فشوردمش انگار میخواستم
ازم جدا نشه.
شروع کردم ب بوسیدن چشم هایی ک نم اشک روشونو گرفته بود .
دوتا چشمشو بوسیدمو گفتم آنا کم گریه کن میمیرما.نگام کن ببینمنگاهشو ب چشام دوختو وبازم تو تنهاسیاهی جذاب دنیا غرق شدم .من باید اعتراف میکردم ک به آنا و خوبیاشباتوام ها نگام کن.
وابسته شدم .به شیرنیاش.به پاکیش .بی کلک بودنش. ناخداگاه لبامو نزدیک کردم ب لباش نمیدونم چرا داشتم
طلسم چشمای مشکیش میشدم و لباشو آرومو نرم میبوسیدم
Comments please .
آریا تویی ...کی اومدی... ترسیدم
جلوش زانو زدم و دستاشو گرفتم آنی چی شده عزیزم تو چرا گریه میکنی ؟آریای بد عنق و بد اخالق و مغرور داره
میره .
پاشدم خوستم برم دستمال واسش بیارم و گفتم نکنه اشک شادیه.؟
نه اشک شادی نیست.
پس چیه این اشک.ها ؟
خب هرچی باشه چن ماه هم خونه بودیم دلم میگیره تنها تو خونه باشم .وسط حرفا بغض میکرد.ادامه داد میدونی
چیه آری فک میکردم توام مث من تنهایی و میفهمی . االنم که تو داری میری من واقعا تنهام.تنهایی واقعی ینی از
این ب بعد.ینی هم خونه ام نداشته باشی.
دست از رو چشماش گرفت پاشد که بره بیرون راهشو سد کردم.خودمم باحرفاش بغضم گرفت.
اه اه واستا بینم کجا با این عجله
یه دستش رو چشمش بود و گفت بی خیال آریا بگیر بخواب فردا دیر بیدار نشی .
الهی از این حرکت دلم قنج رفت. گرفتمش تو بغلمو بادست کمرشو گرفتم وبا اویکیم سرشو ب سینه ام چسبوندم.
آروم باش عزیزم .
تو چته مگه از فردا از شرم راحت نمیشی
نه آریا نگو اینو.
چشم ...چشم نمیگم میشه آروم باشی؟
میخوام اما نمیشه
تا حاال آنا رو اینطوری ندیدم دستشو گرفتموکشوندمش سمت تخت و نشستم لب تخت .
-االن چی آرومت میکنه آنا تو بگو قول میدم هرکاری باشه واست انجام بدم.
انگار میخواست چیزی بگه اما نمیشد همش دست دست میکرد.
چشمای مشکی وبزرگش نمتاک بودو فین فین میکرد با اون بینی کوچیکی ک واقعا هماهنگی عجیبی با صورتی
داشت ک سرشار از جذابیت بود .داشت پوست لبشو میکند.
-ول کن دیگه اون المصبو پدرشو در اوردی
از اخم نمایشیم ترسید و دست از جوییدن لبش برداشتو سرشو انداخت پایین.
با انگشتاش بازی میکرد.
بی اراه کشیدمش تو بغلمو همون مدلی خودمو آنا رو اناختم رو تخت محکم ب خودم فشوردمش انگار میخواستم
ازم جدا نشه.
شروع کردم ب بوسیدن چشم هایی ک نم اشک روشونو گرفته بود .
دوتا چشمشو بوسیدمو گفتم آنا کم گریه کن میمیرما.نگام کن ببینمنگاهشو ب چشام دوختو وبازم تو تنهاسیاهی جذاب دنیا غرق شدم .من باید اعتراف میکردم ک به آنا و خوبیاشباتوام ها نگام کن.
وابسته شدم .به شیرنیاش.به پاکیش .بی کلک بودنش. ناخداگاه لبامو نزدیک کردم ب لباش نمیدونم چرا داشتم
طلسم چشمای مشکیش میشدم و لباشو آرومو نرم میبوسیدم
Comments please .
- ۶.۸k
- ۱۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط