دلت که گرفته باشد... دل می دهی به سکوت...
دلت که گرفته باشد... دل می دهی به سکوت...
دلت که گرفته باشد فرقی نمی کند چند شنبه از کدام هفته و کدام ماه و کدام فصل است... فرقی نمی کند تنها باشی یا دور و برت را ازدحام آدم های آشنا و غریبه پر کرده باشند... فرقی نمی کند کسی دوستت داشته باشد یا نداشته باشد... دلت که گرفته باشد انگار هیچ چیز این دنیا حال و هوایت را عوض نمی کند... از آسمان پنهان نیست از تو هم پنهان نباشد که حتی پنجره ها هم حال و هوایم را عوض نمی کنند... حتی قدم زدن توی کوچه هایی که مردمانش حیاط خانه و کوچه شان را آب و جارو کرده باشند... حتی اگر باران ببارد... می دانی دلت که گرفته باشد تازه می فهمی چقدر تنهایی! چقدر غریبه ای... چقدر احساس غربت می کنی...دلت که گرفته باشد پناه می بری به سکوت... به گوشه آرام یک اتاق... به عکس های روی دیوار... چشم می دوزی به حرکت سریع ثانیه هایی که عمر تو را کم می کنند... دلت که گرفته باشد یکباره بلند می شوی و می زنی به کوچه های قدیمی خاطرات کودکی ات... چشم هایت را می بندی و می گذاری همه چیزهایی که نیست... همه آدم هایی که نیستند دوباره جان بگیرند... کاش آن حیاط قدیمی بود که وقت دلتنگی ها می نشستم روی پله ها و عزیز فرصت را غنیمت می شمرد تا خاطرات جوانی اش... خاطرات روزهای عاشقی اش را بگوید... اما دریغ که خاطرات گذشته هم گاهی حال و هوایم را عوض نمی کند... گاهی تلخی های زندگی شبیه سیلی کشدار و محکمی ست که باید تحملش کرد وای به روزی که این درد را حق خودت ندانی... اما نه! من مدت هاست که تقدیر تلخ روزهایم را باور کرده ام! زندگی مسالمت آمیز کنار رنج ها... زندگی مسالمت آمیز با درد... با بغض... با تنهایی... تمام این دلنوشته را ناله کردم... وقتی دلت می گیرد حواست نیست که مدام داری ناله می کنی! ادم ها حوصله ناله و گلایه را ندارند... ادم ها به اندازه خودشان درگیر و گرفتار و خسته اند... برای آدم ها فقط باید با گل و لبخند حرف زد وگرنه هیچ کس هیچ جای دنیا دلش برایت نمی تپد... من اما خسته ام... آنقدر خسته که می توانم تمام روز خیره به قاب عکس رو به رویم بنشینم... می توانم زیر لب ترانه ای را که دوست دارم زمزمه کنم... می توانم در تنهایی محض به آسمانی فکر کنم که سهم مرا از زندگی نداد... می توانم به دوستت دارم های ساده و از روی دلخوشی، لبخند بزنم و دور شوم... می توانم باور کنم که در این دنیا هیچ کس هیچ جا دلش برایم نمی تپد... می توانم از همه چیز و همه کس دور شوم... می توانم هفته ها، ماه ها، سال ها... این پنجره را ببندم.
دلت که گرفته باشد فرقی نمی کند چند شنبه از کدام هفته و کدام ماه و کدام فصل است... فرقی نمی کند تنها باشی یا دور و برت را ازدحام آدم های آشنا و غریبه پر کرده باشند... فرقی نمی کند کسی دوستت داشته باشد یا نداشته باشد... دلت که گرفته باشد انگار هیچ چیز این دنیا حال و هوایت را عوض نمی کند... از آسمان پنهان نیست از تو هم پنهان نباشد که حتی پنجره ها هم حال و هوایم را عوض نمی کنند... حتی قدم زدن توی کوچه هایی که مردمانش حیاط خانه و کوچه شان را آب و جارو کرده باشند... حتی اگر باران ببارد... می دانی دلت که گرفته باشد تازه می فهمی چقدر تنهایی! چقدر غریبه ای... چقدر احساس غربت می کنی...دلت که گرفته باشد پناه می بری به سکوت... به گوشه آرام یک اتاق... به عکس های روی دیوار... چشم می دوزی به حرکت سریع ثانیه هایی که عمر تو را کم می کنند... دلت که گرفته باشد یکباره بلند می شوی و می زنی به کوچه های قدیمی خاطرات کودکی ات... چشم هایت را می بندی و می گذاری همه چیزهایی که نیست... همه آدم هایی که نیستند دوباره جان بگیرند... کاش آن حیاط قدیمی بود که وقت دلتنگی ها می نشستم روی پله ها و عزیز فرصت را غنیمت می شمرد تا خاطرات جوانی اش... خاطرات روزهای عاشقی اش را بگوید... اما دریغ که خاطرات گذشته هم گاهی حال و هوایم را عوض نمی کند... گاهی تلخی های زندگی شبیه سیلی کشدار و محکمی ست که باید تحملش کرد وای به روزی که این درد را حق خودت ندانی... اما نه! من مدت هاست که تقدیر تلخ روزهایم را باور کرده ام! زندگی مسالمت آمیز کنار رنج ها... زندگی مسالمت آمیز با درد... با بغض... با تنهایی... تمام این دلنوشته را ناله کردم... وقتی دلت می گیرد حواست نیست که مدام داری ناله می کنی! ادم ها حوصله ناله و گلایه را ندارند... ادم ها به اندازه خودشان درگیر و گرفتار و خسته اند... برای آدم ها فقط باید با گل و لبخند حرف زد وگرنه هیچ کس هیچ جای دنیا دلش برایت نمی تپد... من اما خسته ام... آنقدر خسته که می توانم تمام روز خیره به قاب عکس رو به رویم بنشینم... می توانم زیر لب ترانه ای را که دوست دارم زمزمه کنم... می توانم در تنهایی محض به آسمانی فکر کنم که سهم مرا از زندگی نداد... می توانم به دوستت دارم های ساده و از روی دلخوشی، لبخند بزنم و دور شوم... می توانم باور کنم که در این دنیا هیچ کس هیچ جا دلش برایم نمی تپد... می توانم از همه چیز و همه کس دور شوم... می توانم هفته ها، ماه ها، سال ها... این پنجره را ببندم.
۱۹.۷k
۰۷ بهمن ۱۴۰۰