پارت
پارت ۵
ا/ت نفسهای عمیق و معطری کشید. هر سلول از بدنش، که در طول سفر با ترس و استرس خفه شده بود، اکنون شروع به بیدار شدن کرد. این زیبایی غیرمنتظره، یک تله بود یا یک پناهگاه؟ در این مکان، جایی که هر گیاهی ریشههایی به اندازه یک رودخانه داشت، احتمال اینکه این طبیعت سرسبز، خودِ آرتیس باشد، بیشتر از این بود که یک اتفاق تصادفی باشد.
او به سمت صدای زمزمهمانند آبشار قدم برداشت. حوضچهای به شفافیت کریستال در پای آبشار جمع شده بود. ا/ت زانو زد و دستش را در آب سرد فرو برد. آب، دمایی غیرطبیعی داشت؛ بسیار سردتر از آنچه انتظار میرفت، سردیای که تا عمق استخوانها نفوذ میکرد، انگار که زمان در آن یخ بسته باشد.
درست زمانی که ا/ت قصد نوشیدن داشت، زمزمهای به وضوح شنیده شد. این زمزمه، مانند صدای برخورد دو تکه بلور بر روی هم بود، صدایی که نه از آبشار، بلکه از عمق سکوت جنگل به گوش میرسید.
**"مراقب باش، کوچولو."**
صدا زنانه نبود، مردانه هم نبود؛ صدایی بود که فرکانسهای ناشناختهای داشت، صدایی که گویی از اعماق تاریخ میآمد. ا/ت سریع سرش را بالا آورد. هیچکس آنجا نبود. محیط آنقدر پر از زندگی بود که حضور یک موجود دیگر به سختی قابل تشخیص میشد.
او دوباره به آب نگاه کرد. در انعکاس آب که به طرز عجیبی ثابت و بدون موج بود، تصویر خودش را دید، اما کمی پایینتر از تصویرش، خطوط کمرنگی از یک منظرهی دیگر دیده میشد. منظرهای از سنگهای مرمر خاکستری و یک تاجوتخت مهآلود.
ا/ت با عجله آب را کنار زد. انعکاسها رفتند.
ناگهان، بوی عجیبی به مشام رسید. بوی **خاک مرطوب و فلز سرد**؛ بویی که در آن هوای پر از شکوفه، مطلقاً بیگانه بود. این بو، بوی تهی بودن را تداعی میکرد.
او ایستاد. حس امنیت ناشی از سرسبزی جنگل، جای خود را به حس مرموزی داد که میگفت: او تنها نیست، و موجودی که او را رها نخواهد کرد، در نزدیکی است. **تهیونگ، خونآشام هزار سالهی محکوم به خلاء، بالاخره متوجه حضور این روح سرگردان شده بود که با تمام وجودش به دنبال چیزی بود که او هرگز نتوانسته بود حفظ کند: قلب.**
ا/ت دیگر مطمئن بود: این جنگل، دروازهای بود به قلمروی ناشناخته، و او قدم به قلمرو **V** گذاشته بود.
......
ا/ت نفسهای عمیق و معطری کشید. هر سلول از بدنش، که در طول سفر با ترس و استرس خفه شده بود، اکنون شروع به بیدار شدن کرد. این زیبایی غیرمنتظره، یک تله بود یا یک پناهگاه؟ در این مکان، جایی که هر گیاهی ریشههایی به اندازه یک رودخانه داشت، احتمال اینکه این طبیعت سرسبز، خودِ آرتیس باشد، بیشتر از این بود که یک اتفاق تصادفی باشد.
او به سمت صدای زمزمهمانند آبشار قدم برداشت. حوضچهای به شفافیت کریستال در پای آبشار جمع شده بود. ا/ت زانو زد و دستش را در آب سرد فرو برد. آب، دمایی غیرطبیعی داشت؛ بسیار سردتر از آنچه انتظار میرفت، سردیای که تا عمق استخوانها نفوذ میکرد، انگار که زمان در آن یخ بسته باشد.
درست زمانی که ا/ت قصد نوشیدن داشت، زمزمهای به وضوح شنیده شد. این زمزمه، مانند صدای برخورد دو تکه بلور بر روی هم بود، صدایی که نه از آبشار، بلکه از عمق سکوت جنگل به گوش میرسید.
**"مراقب باش، کوچولو."**
صدا زنانه نبود، مردانه هم نبود؛ صدایی بود که فرکانسهای ناشناختهای داشت، صدایی که گویی از اعماق تاریخ میآمد. ا/ت سریع سرش را بالا آورد. هیچکس آنجا نبود. محیط آنقدر پر از زندگی بود که حضور یک موجود دیگر به سختی قابل تشخیص میشد.
او دوباره به آب نگاه کرد. در انعکاس آب که به طرز عجیبی ثابت و بدون موج بود، تصویر خودش را دید، اما کمی پایینتر از تصویرش، خطوط کمرنگی از یک منظرهی دیگر دیده میشد. منظرهای از سنگهای مرمر خاکستری و یک تاجوتخت مهآلود.
ا/ت با عجله آب را کنار زد. انعکاسها رفتند.
ناگهان، بوی عجیبی به مشام رسید. بوی **خاک مرطوب و فلز سرد**؛ بویی که در آن هوای پر از شکوفه، مطلقاً بیگانه بود. این بو، بوی تهی بودن را تداعی میکرد.
او ایستاد. حس امنیت ناشی از سرسبزی جنگل، جای خود را به حس مرموزی داد که میگفت: او تنها نیست، و موجودی که او را رها نخواهد کرد، در نزدیکی است. **تهیونگ، خونآشام هزار سالهی محکوم به خلاء، بالاخره متوجه حضور این روح سرگردان شده بود که با تمام وجودش به دنبال چیزی بود که او هرگز نتوانسته بود حفظ کند: قلب.**
ا/ت دیگر مطمئن بود: این جنگل، دروازهای بود به قلمروی ناشناخته، و او قدم به قلمرو **V** گذاشته بود.
......
- ۱۵۷
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط