پارت 1
او و تهیونگ از همان روزهای اول دانشگاه به یکدیگر وابسته بودند. آن ها جزو آن دسته دوستانی بودند که همه می دانستند همیشه با هم دیده می شوند؛ ناهار، کلاس های اضافه، تماشای فیلم های مزخرف در خانه، و حتی رفتن به فروشگاه های کوچک برای خرید میان وعده. رابطه شان یک دوستی خالص، عمیق و بدون هیچ حس پنهانی بود ، یا حداقل این طور به نظر می رسید.
ا/ت همیشه در کنار تهیونگ احساس امنیت می کرد. او مردی بود که نه تنها در موفقیت هایش، بلکه در روزهای سختی و تصمیمات اشتباهش نیز کنار او ایستاده بود. تهیونگ هم به حضور ا/ت تکیه داشت؛ او نقطه آرامش در میان آن همه هیجان و استرس زندگی اش بود. آن ها جهان همدیگر بودند، اما در قالب “بهترین دوست”.
یک روز آفتابی پاییزی، طبق عادت همیشگی، تصمیم گرفتند به شهربازی بروند. صدای جیغ از ترن هوایی، بوی پاپکورن شیرین و نور چراغ های رنگارنگ، پس زمینهی روزشان بود. آن ها پس از بازی های هیجان انگیز و چند دور چرخیدن با چرخ و فلک، در گوشه ای خلوت تر، کنار جوی آب ایستادند.
تهیونگ ناگهان ساکت شد. دستش را که تا آن لحظه در جیب شلوارش بود، بیرون آورد. ا/ت از سکوت ناگهانی او تعجب کرد. تهیونگ با حالتی جدی که کمتر کسی از او دیده بود، به چشمان ا/ت خیره شد.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و دست های سرد ا/ت را با دو دست خودش گرفت. گرمای دست های او به طرز عجیبی به او منتقل شد.
“ا/ت، گوش کن.” صدای تهیونگ محکم بود اما لرزشی در آن موج می زد که ا/ت هرگز نشنیده بود. “ما خیلی وقته که دوستیم. بهترین دوست های دنیا. اما من دیگه نمی تونم این حس رو قایم کنم. من تورو هیچ وقت مثل یه دوست عادی ندیدم.”
او لحظه ای مکث کرد، انگار در حال جمع آوری تمام شجاعت باقی ماندهاش بود.
“من عاشقتم، ا/ت. عاشقتم اونقد زیاد که تصورشم غیر ممکنه . من می خوام هر روز صبح توی بغل من از خواب بیدار بشی. می خوام با هم یه خانواده ی شاد تشکیل بدیم، خانواده ای که شبیه دنیای ما باشه. می خوام تا آخر عمرم کنار تو باشم، تو تمام لحظات خوب و بد. این یه خواهش نیست، یه نیازه… میشه این اجازه رو بهم بدی که این مسیر رو با تو شروع کنم؟”
ادامه دارد.......
ا/ت همیشه در کنار تهیونگ احساس امنیت می کرد. او مردی بود که نه تنها در موفقیت هایش، بلکه در روزهای سختی و تصمیمات اشتباهش نیز کنار او ایستاده بود. تهیونگ هم به حضور ا/ت تکیه داشت؛ او نقطه آرامش در میان آن همه هیجان و استرس زندگی اش بود. آن ها جهان همدیگر بودند، اما در قالب “بهترین دوست”.
یک روز آفتابی پاییزی، طبق عادت همیشگی، تصمیم گرفتند به شهربازی بروند. صدای جیغ از ترن هوایی، بوی پاپکورن شیرین و نور چراغ های رنگارنگ، پس زمینهی روزشان بود. آن ها پس از بازی های هیجان انگیز و چند دور چرخیدن با چرخ و فلک، در گوشه ای خلوت تر، کنار جوی آب ایستادند.
تهیونگ ناگهان ساکت شد. دستش را که تا آن لحظه در جیب شلوارش بود، بیرون آورد. ا/ت از سکوت ناگهانی او تعجب کرد. تهیونگ با حالتی جدی که کمتر کسی از او دیده بود، به چشمان ا/ت خیره شد.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و دست های سرد ا/ت را با دو دست خودش گرفت. گرمای دست های او به طرز عجیبی به او منتقل شد.
“ا/ت، گوش کن.” صدای تهیونگ محکم بود اما لرزشی در آن موج می زد که ا/ت هرگز نشنیده بود. “ما خیلی وقته که دوستیم. بهترین دوست های دنیا. اما من دیگه نمی تونم این حس رو قایم کنم. من تورو هیچ وقت مثل یه دوست عادی ندیدم.”
او لحظه ای مکث کرد، انگار در حال جمع آوری تمام شجاعت باقی ماندهاش بود.
“من عاشقتم، ا/ت. عاشقتم اونقد زیاد که تصورشم غیر ممکنه . من می خوام هر روز صبح توی بغل من از خواب بیدار بشی. می خوام با هم یه خانواده ی شاد تشکیل بدیم، خانواده ای که شبیه دنیای ما باشه. می خوام تا آخر عمرم کنار تو باشم، تو تمام لحظات خوب و بد. این یه خواهش نیست، یه نیازه… میشه این اجازه رو بهم بدی که این مسیر رو با تو شروع کنم؟”
ادامه دارد.......
- ۱۹.۴k
- ۰۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط