من خسته از زمان و زمان خسته ی من است

من خسته از زمان و زمان خسته ی من است
دیوارهای فاصله دلبسته ی من است
دیروز نبودم دراین بند زندگی

امروز بندگی دچار تن خسته ی من است
شد آسمان برایم قفس ؛زمین نیز

این تنگی قفس هم از ذهن بسته ی من است
تاریکی شب از مرگ آفتاب نیست
این ظلمت از چشمهای بسته ی من است

کی می شودزمان بایستد از نبض خویش ؟
آن لحظه؛لحظه ایست که وابسته ی من است
دیدگاه ها (۱)

ﺑﯿﺎﺑﺪ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﺩﻧﺠﯽ ﺍﮔﺮ ‏« ﺩﻝ ‏»ﺯﻋﻤﻖ ﺳﯿﻨﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩﯼ ﺑﺮ ﺁﺭﺩﺩﻟﻢ ﺭﺍ ...

ﻗﺎﯾﻘﯽ ﻫﺴﺖ ﺩﺭﺍﯾﻦ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﺳﺎﺣﻞ ﮐﻪ ﮐﻨﻮﻥﺭﻓﺘﻦ ﻗﻠﺐ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﻄﻠﺒﺪﻭﺩﻝ ﻋﺎ...

همه ی زخم‌ها یک روز خوب می‌‌شوند. بعضیها زود تر،بی‌ درد تر،ب...

واقعا کسی از رفتن و نبودن یه‌نفر دیگه نمی‌میره. این یعنی زند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط