"21" حال باباش هروز بدتر میشد.
"21" حال باباش هروز بدتر میشد.
تو گرفتاریا و غصه هاش من تنها دلخوشیش بودم.
وقتی باباش بهتر میشد میگف میرم برات خاستگاری، اما خاستگاری دخترخالت!
داود تو منگنه میذاشتم ک با خانوادم بحرفم بیان خاستگاری. قبول کرده بودم اما نمیدونستم چطوری باید ب خانوادم بگم، روم نمیشد!!
این میگم میگما انقدی طول کشید ک بعده عید حال باباش خیلی بدتر شد...
شبا بیمارستان پیشش بود، داداشای دیگشم بودن.
یه شب گف مژی بابام ب صب نمیرسه!
هی دلداری دادم گفتم دیوونه این حرفا چیه؟! تازه قراره خوب شه بره برات دخترخالتو بگیره، گف همیشه یکی میگف میدونستم فلانی روز آخرشه باورم نمیشد، اما حاضرم جونتو قسم بخورم بابام ب صب نمیرسه...
صب ساعت 7 بم اس داد برو یجا بتونم بزنگم. رفتم تو حیاط، زنگید گف بابام تموم کرد...
بنده خدا راحت شده بود، 6ماه عذاب کشید.
با بچه های دانشگا قرار شد بعد هفتش بریم خونشون واس تسلیت.
خیلی وقت بود ندیده بودمش، ترم آخر بودیمو کاراموزی داشتیم زیاد دانشگا نمیرفتیم.
شب قبلش بم اس داد چادر سرکن اگه میشه...
ب احترام باباشو ختم قبول کردم اما دوس نداشتم خانوادش فک کنن میخام خودمو بندازمو گولشون بزنم ک چادریم، چون تو بیمارستان تیپمو دیده بودن.
استرس بدی داشتم...
خونشون از کرج خیلی اونورتر بود...
مث دهات بود...
دیگه مطمئن شدم بابام منو بهش نمیده...
خونشون ولی خیلی باصفا بود. یه باغ بزرگ بود ک تو اون فصل پر از شکوفه و گلو سبز بود.
همه رفتیم تو و خانوادش اومدن خوشامدو این حرفا. دخترا بیشورا یهو گفتن مژگان جان پاشو تو قرآنارو پخش کن بخونیم، داداش بزرگش کلن زوم بود روم و داشتم آب میشدم...
بین حرفو تشکراشم یهو منو مخاطب قرار میدادو میگف دخترم😊
طفلی داود خیلی لاغر شده بود...
خانوادش هی پچ پچ میکردنو منو نیگا میکردن دوستامم بدتر.
یه ون گرفته بودیم رفتیم. هرچی اصرار کردن واس ناهار نموندیم. داداشش یهو گف داود جان توام باهاشون برو یه هفتس از خونه درنیومدی حالوهوات عوض بشه!!!
اصن آدم با کمالاتو بفهمی بود!!!
تا مترو کرج همش سربسر داود میذاشتیم ک حالوهواش عوض بشه.
مترو همه رفتن مام رفتیم جای همیشگیمون باهم بحرفیم.
شرایط خیلی سخت میشد...
ترم آخر بود، دیگه همو نمیدیدم. فلنم ک رسیدنمون بهم یکی 2سال عقب افتاده بود...
داود از دس دادن من شده بود کابوسش و من غیرتو ندیدن داود...
میدونستم وقتی نمیبینتم بهونه گیریاش بیشتر میشه، ب همه چیم گیر میده...
مگه اینکه شانس میاوردیمو باز یه دانشگاه قبول میشدیم، ک احتمالش خیلی کم بود.
تازه اگ دانشگاهای مختلفم قبول میشدیم خودش یه جنگ تازه بود. نمیذاشت جایی برم ک خودش نباشه...
ادامه دارد...
#عاشقانه_های_مژگان
تو گرفتاریا و غصه هاش من تنها دلخوشیش بودم.
وقتی باباش بهتر میشد میگف میرم برات خاستگاری، اما خاستگاری دخترخالت!
داود تو منگنه میذاشتم ک با خانوادم بحرفم بیان خاستگاری. قبول کرده بودم اما نمیدونستم چطوری باید ب خانوادم بگم، روم نمیشد!!
این میگم میگما انقدی طول کشید ک بعده عید حال باباش خیلی بدتر شد...
شبا بیمارستان پیشش بود، داداشای دیگشم بودن.
یه شب گف مژی بابام ب صب نمیرسه!
هی دلداری دادم گفتم دیوونه این حرفا چیه؟! تازه قراره خوب شه بره برات دخترخالتو بگیره، گف همیشه یکی میگف میدونستم فلانی روز آخرشه باورم نمیشد، اما حاضرم جونتو قسم بخورم بابام ب صب نمیرسه...
صب ساعت 7 بم اس داد برو یجا بتونم بزنگم. رفتم تو حیاط، زنگید گف بابام تموم کرد...
بنده خدا راحت شده بود، 6ماه عذاب کشید.
با بچه های دانشگا قرار شد بعد هفتش بریم خونشون واس تسلیت.
خیلی وقت بود ندیده بودمش، ترم آخر بودیمو کاراموزی داشتیم زیاد دانشگا نمیرفتیم.
شب قبلش بم اس داد چادر سرکن اگه میشه...
ب احترام باباشو ختم قبول کردم اما دوس نداشتم خانوادش فک کنن میخام خودمو بندازمو گولشون بزنم ک چادریم، چون تو بیمارستان تیپمو دیده بودن.
استرس بدی داشتم...
خونشون از کرج خیلی اونورتر بود...
مث دهات بود...
دیگه مطمئن شدم بابام منو بهش نمیده...
خونشون ولی خیلی باصفا بود. یه باغ بزرگ بود ک تو اون فصل پر از شکوفه و گلو سبز بود.
همه رفتیم تو و خانوادش اومدن خوشامدو این حرفا. دخترا بیشورا یهو گفتن مژگان جان پاشو تو قرآنارو پخش کن بخونیم، داداش بزرگش کلن زوم بود روم و داشتم آب میشدم...
بین حرفو تشکراشم یهو منو مخاطب قرار میدادو میگف دخترم😊
طفلی داود خیلی لاغر شده بود...
خانوادش هی پچ پچ میکردنو منو نیگا میکردن دوستامم بدتر.
یه ون گرفته بودیم رفتیم. هرچی اصرار کردن واس ناهار نموندیم. داداشش یهو گف داود جان توام باهاشون برو یه هفتس از خونه درنیومدی حالوهوات عوض بشه!!!
اصن آدم با کمالاتو بفهمی بود!!!
تا مترو کرج همش سربسر داود میذاشتیم ک حالوهواش عوض بشه.
مترو همه رفتن مام رفتیم جای همیشگیمون باهم بحرفیم.
شرایط خیلی سخت میشد...
ترم آخر بود، دیگه همو نمیدیدم. فلنم ک رسیدنمون بهم یکی 2سال عقب افتاده بود...
داود از دس دادن من شده بود کابوسش و من غیرتو ندیدن داود...
میدونستم وقتی نمیبینتم بهونه گیریاش بیشتر میشه، ب همه چیم گیر میده...
مگه اینکه شانس میاوردیمو باز یه دانشگاه قبول میشدیم، ک احتمالش خیلی کم بود.
تازه اگ دانشگاهای مختلفم قبول میشدیم خودش یه جنگ تازه بود. نمیذاشت جایی برم ک خودش نباشه...
ادامه دارد...
#عاشقانه_های_مژگان
۱۴.۶k
۱۱ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۸۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.