ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( پارت ۳۲۴ فصل ۳ )
اشکي از چشماش روی صورتش سر خورد.. از شنیدن خیانت زنش له شده بود. تا حالا شکست یه مرد رو اینطور با چشمام ندیده بودم دلم خيلي گرفت براش..خيلي.. ليلي دندوناشو به هم فشرد و گفت همش بودن با یه مرد کسل کننده بود.. من هیجان میخواستم... از وقاحت کلامش احساس تهوع گرفتم و داغون دست به شکمم گرفتم. جیمین تند گفت:بس کن ليلي. بیا پایین درباره اش حرف میزنیم.. ليلي انگار که خيلي خسته باشه لباشو به هم فشرد و داغون گفت:خوابم میاد... جيمز وحشت زده :گفت باشه... بذار من بيام بالا.. تو همونجا باش.. من میام و دوتایی باهم میریم هرجايي که تو بخواي.. و اروم اروم رفت سمت ساختمون. ليلي سرشو خم کرد و گفت: نورا دوسم داره؟ جیمین-اره..خيلي زياد... تو مادرشي.. اون عاشقته..نباید تنهاش بذاري.. ليلي يهو عين برق گرفتهها جیغ زد برو عقبببب.. برو عقب جلو نيااا. جیمین هول عقب عقب اومد و تند گفت باشه ليلي...باشه..تو اروم باش.. من جلو نمیام... و لرزون گفت: به نورا فک کن.. خواهش میکنم... اینجا میتونه یه شروع جدید باشه... تو خوب ميشي... برمیگردي پيش دخترت..من کمکت میکنم... هرجور که تو بخواي... جوزف-ليلي.. نورا بهت نیاز داره... ليلي خيلي گرفته و غمزده گفت: اما من.. به اسمون نگاه کرد و گفت: خيلي خسته شدم.. اخم کرد و یهو و خيلي غير منتظره چاقو رو فرو کرد تو شکمش و خودشو پرت کرد پایین جیمین فریاد زد: نههههههه... جوزف داد زد:ليلييي.. قلبم از جا در اومد... وحشت زده جیغ کشیدم و دستامو به دهنم گرفتم. نه نه در عرض چند ثانیه و قبل تکون خوردن هرکس پخش زمین شد. خون جاری شد.
در عرض چند ثانیه و قبل خون جاري شد.. خون سرخ از سر و بینیش جاري شد. وحشت زده با دهن باز و تن لرزون بهش زل زده بودم. لرزون زمزمه کردم نه...نه... مین شد جسد یه مادر جوون، جسد زن داداش شوهرم جلوي چشمام بود. داشتم خفه میشدم. چشمام تار شده بود و فقط سرخي ميديدم. جیمین زودتر به خودش اومد و تند و وحشت زده دوید بالا سرش و نشست کنارش و با درد گفت: ليلي و سریع نبضش رو گرفت. تمام بدنم سست شد اما از شدت بهت و شوک نمیتونستم نگاه ازش بکنم.. اشک تو چشمام جمع شد.. خون... خونش. کف اسفالت رو خیس کرده بود. از حالت تهوع شديدي عق زد و اشکم چکید. جیمین داغون پشت دستش رو روی دهنش گذاشت و با بغض خيلي شديدي كتش رو در آورد و روي صورت ليلي انداخت. نه.. ناله پر از وحشتی کردم. واقعاً مرد؟ ناباور سرمو به نه تکون دادم. نورا... خدایااا.. بازوم از عقب کشیده شد. ناباورانه و گنگ نگاش کردم. جیمین کي اومده بود؟ منو سمت خودش چرخوند و تند گفت
( پارت ۳۲۴ فصل ۳ )
اشکي از چشماش روی صورتش سر خورد.. از شنیدن خیانت زنش له شده بود. تا حالا شکست یه مرد رو اینطور با چشمام ندیده بودم دلم خيلي گرفت براش..خيلي.. ليلي دندوناشو به هم فشرد و گفت همش بودن با یه مرد کسل کننده بود.. من هیجان میخواستم... از وقاحت کلامش احساس تهوع گرفتم و داغون دست به شکمم گرفتم. جیمین تند گفت:بس کن ليلي. بیا پایین درباره اش حرف میزنیم.. ليلي انگار که خيلي خسته باشه لباشو به هم فشرد و داغون گفت:خوابم میاد... جيمز وحشت زده :گفت باشه... بذار من بيام بالا.. تو همونجا باش.. من میام و دوتایی باهم میریم هرجايي که تو بخواي.. و اروم اروم رفت سمت ساختمون. ليلي سرشو خم کرد و گفت: نورا دوسم داره؟ جیمین-اره..خيلي زياد... تو مادرشي.. اون عاشقته..نباید تنهاش بذاري.. ليلي يهو عين برق گرفتهها جیغ زد برو عقبببب.. برو عقب جلو نيااا. جیمین هول عقب عقب اومد و تند گفت باشه ليلي...باشه..تو اروم باش.. من جلو نمیام... و لرزون گفت: به نورا فک کن.. خواهش میکنم... اینجا میتونه یه شروع جدید باشه... تو خوب ميشي... برمیگردي پيش دخترت..من کمکت میکنم... هرجور که تو بخواي... جوزف-ليلي.. نورا بهت نیاز داره... ليلي خيلي گرفته و غمزده گفت: اما من.. به اسمون نگاه کرد و گفت: خيلي خسته شدم.. اخم کرد و یهو و خيلي غير منتظره چاقو رو فرو کرد تو شکمش و خودشو پرت کرد پایین جیمین فریاد زد: نههههههه... جوزف داد زد:ليلييي.. قلبم از جا در اومد... وحشت زده جیغ کشیدم و دستامو به دهنم گرفتم. نه نه در عرض چند ثانیه و قبل تکون خوردن هرکس پخش زمین شد. خون جاری شد.
در عرض چند ثانیه و قبل خون جاري شد.. خون سرخ از سر و بینیش جاري شد. وحشت زده با دهن باز و تن لرزون بهش زل زده بودم. لرزون زمزمه کردم نه...نه... مین شد جسد یه مادر جوون، جسد زن داداش شوهرم جلوي چشمام بود. داشتم خفه میشدم. چشمام تار شده بود و فقط سرخي ميديدم. جیمین زودتر به خودش اومد و تند و وحشت زده دوید بالا سرش و نشست کنارش و با درد گفت: ليلي و سریع نبضش رو گرفت. تمام بدنم سست شد اما از شدت بهت و شوک نمیتونستم نگاه ازش بکنم.. اشک تو چشمام جمع شد.. خون... خونش. کف اسفالت رو خیس کرده بود. از حالت تهوع شديدي عق زد و اشکم چکید. جیمین داغون پشت دستش رو روی دهنش گذاشت و با بغض خيلي شديدي كتش رو در آورد و روي صورت ليلي انداخت. نه.. ناله پر از وحشتی کردم. واقعاً مرد؟ ناباور سرمو به نه تکون دادم. نورا... خدایااا.. بازوم از عقب کشیده شد. ناباورانه و گنگ نگاش کردم. جیمین کي اومده بود؟ منو سمت خودش چرخوند و تند گفت
- ۶.۲k
- ۲۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط