کتاب من میترا نیستم قسمت نوزدهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
کتاب #من_میترا_نیستم
خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹
#قسمت_نوزدهم
#کتاب_من_میترا_نیستم_قسمت_نوزدهم
#شهیده #زینب_کمایی
روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید)
#فرزند #ششم
زینب از همه بچه ها به خودم شبیه تر بود؛ صبور بود اما زرنگ و فعال.
از بچگی به من در کار های خانه کمک میکرد 🏘
مثل خودم زیاد خواب میدید. همه مردم خواب میدیدند، اما خواب در زندگي من و زینب نقش عجیبی داشت. انگار به یک جایی وصل بودیم.
زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد، دنبال نمازو روزه و قرآن بود. همیشه میگفتم از هفت تا بچه ی جعفر زینب سهم من است🌹
انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم ❤️
از بچگی دور و بر خودم میچرخد. همه خواهر ها و برادر ها و همسايه هارا دوست داشت و انگار چیزی به اسم بد جنسی و حسادت و خودخواهی را نمیشناخت. حتی با آدم های خارج از خانه هم همینطور بود 🌺
چهار یا پنج سالش بود که اولین خواب عجیب زندگی اش را دید از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است.
خواب دید که همه ی ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم میکنند. ⭐️
وقتی از خواب بیدار شد به من گفت :(مامان، من فهمیدم اون ستاره پُر نور که بهش همه تعظیم میکردند، کی بود)
با تعجب پرسیدم (کی بود؟)
گفت :(حضرت زهرا علیهاالسلام بود❤️)
هنوز هم پس از سال ها وقتی یه یاد آن خواب می افتم، بدنم میلرزد. زینب از بچگی، راحت حرف هایش را میزد و ارتباط محبت آمیزی با افراد خانه داشت. 🌹💓
با مهرداد خیلی جور بود. برادرش اهل تئاتر و فوتبال بود و در شهر، گروه نمایش داشت.
زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با او تمرین میکرد.
#مهرداد نقش مقابل خودش را به زینب میداد. او بیشتر بیرون از خانه بود، ولی مهران اهل مطالعه و اکثرا در خانه مشغول خواندن کتاب بود. مهران با پیک های کیهان بچه ها و کتاب هایی که جمع کرد. یک کتاب خانه راه انداخت و چهار خواهرش را عضو کتابخانه کرد.
دو ریال حق عضویت هم از آن ها گرفت. دختر ها در کتابخانه مهران مینشستند و در سکوت و آرامش کتاب میخواندند. 📚
بزرگتر که شدند مهران دختر ها را نوبتی به سینما میبرد. علاقه زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه، از همان بچگی که با مهرداد تمرین میکرد و با مهران سینما میرفت، شکل گرفت.
شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹
(این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری میشود) 🌷
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
کتاب #من_میترا_نیستم
خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹
#قسمت_نوزدهم
#کتاب_من_میترا_نیستم_قسمت_نوزدهم
#شهیده #زینب_کمایی
روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید)
#فرزند #ششم
زینب از همه بچه ها به خودم شبیه تر بود؛ صبور بود اما زرنگ و فعال.
از بچگی به من در کار های خانه کمک میکرد 🏘
مثل خودم زیاد خواب میدید. همه مردم خواب میدیدند، اما خواب در زندگي من و زینب نقش عجیبی داشت. انگار به یک جایی وصل بودیم.
زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد، دنبال نمازو روزه و قرآن بود. همیشه میگفتم از هفت تا بچه ی جعفر زینب سهم من است🌹
انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم ❤️
از بچگی دور و بر خودم میچرخد. همه خواهر ها و برادر ها و همسايه هارا دوست داشت و انگار چیزی به اسم بد جنسی و حسادت و خودخواهی را نمیشناخت. حتی با آدم های خارج از خانه هم همینطور بود 🌺
چهار یا پنج سالش بود که اولین خواب عجیب زندگی اش را دید از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است.
خواب دید که همه ی ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم میکنند. ⭐️
وقتی از خواب بیدار شد به من گفت :(مامان، من فهمیدم اون ستاره پُر نور که بهش همه تعظیم میکردند، کی بود)
با تعجب پرسیدم (کی بود؟)
گفت :(حضرت زهرا علیهاالسلام بود❤️)
هنوز هم پس از سال ها وقتی یه یاد آن خواب می افتم، بدنم میلرزد. زینب از بچگی، راحت حرف هایش را میزد و ارتباط محبت آمیزی با افراد خانه داشت. 🌹💓
با مهرداد خیلی جور بود. برادرش اهل تئاتر و فوتبال بود و در شهر، گروه نمایش داشت.
زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با او تمرین میکرد.
#مهرداد نقش مقابل خودش را به زینب میداد. او بیشتر بیرون از خانه بود، ولی مهران اهل مطالعه و اکثرا در خانه مشغول خواندن کتاب بود. مهران با پیک های کیهان بچه ها و کتاب هایی که جمع کرد. یک کتاب خانه راه انداخت و چهار خواهرش را عضو کتابخانه کرد.
دو ریال حق عضویت هم از آن ها گرفت. دختر ها در کتابخانه مهران مینشستند و در سکوت و آرامش کتاب میخواندند. 📚
بزرگتر که شدند مهران دختر ها را نوبتی به سینما میبرد. علاقه زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه، از همان بچگی که با مهرداد تمرین میکرد و با مهران سینما میرفت، شکل گرفت.
شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹
(این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری میشود) 🌷
۲.۸k
۰۱ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.