کاورررمونننن خیلییی کاواییه
کاورررمونننن خیلییی کاواییه
خوب اهم اهم میرم سر اصل مطلب که
میخواممم براتون فیک از گیونن بنویسممم
😂😂
واقعن خیلی کمه ازش
و اینکه این فیک توش اسپویل داره پس اگه هنوز اول انیمه هستین نخونین بهتره:)))
خلاصه:خلاصه ی خاصی نداره و اینکه فقط بگم درمورد مافویو و یوکی ئه و یجورایی گذشته ی این دوتائه چه ماجراهایی داشتن از اول دوستیشون تااا آخری که اون اتفاق دردناک میوفته
و اینم بگم که من سر نوشتن این فیک پاره شدم خوشحال میشم حمایت کنین^~^
آریگاتوو
_________________
این داستان برمیگرده به وقتی که یوکی هنوز زنده بود(قبل ازینکه همه چی خراب بشه)
(از زبون مافویو)
توی کلاس نشسته بودم و به بیرون خیره شده بودم حوصلم سر رفته بود دلم میخواست هرچی زودتر از شر این همه آدم خلاص بشم دلم دیگه نمیخواست یکبار دیگه هم تو اجتماع باشم فقط میخواستم برم خونه و خودمو روی تختم ولو کنم و یکمی از وقتمو توی تنهاییم بگذرونم همینجوری توی افکارم غرق شده بودم که دستی رو روی شونم حس کردم با لمس کردن اون دست فهمیدم یوکی ئه برگشتم و بهش نگاهی کردم لبخند بهش زدم و اونم با لبخند گرمش بهم جواب داد
یوکی:خب...مافویو میای بریم بیرون؟
ساتو:الان؟
یوکی خندید و سرشو به نشونه ی ((نه)) تکون داد و گفت
یوکی:الان که نه کیوتم بعد مدرسه
منم همچنان با لبخند حرفشو تایید کردم و دوباره به بیرون خیره شدم فقط خودمو خوب جلوه میدادم وگرنه حالم چندان تعریفی نداشت ولی وقتی با یوکی صحبت میکردم انگار که همه ی آدمای روی زمین با آرامش خاصی مردن و فقط منو اون بودیم که توی کل این دنیا زندگی میکردیم و همین حس برام بهشتی بود جوری دوسش داشتم که نمیتونستم توصیف کنم
وقتی معلم اومد تو کلاس دیگه دست از خیره شدن به بیرون برداشتم و به صحبت هاش گوش دادم میز منو یوکی کنار هم بود گاهی اوقات یواشکی نگاهش میکردم کل مدت کلاس رو به من خیره بود زنگکه خورد همه بلند شدن و به طرف سالن غذا خوری حرکت کردن منم پاشدم که کتم به میز گیر کرد و پاره شد....
_________
فعلا نظرتونو بگین که ادامش بدم یا نه
جانهه:)))
خوب اهم اهم میرم سر اصل مطلب که
میخواممم براتون فیک از گیونن بنویسممم
😂😂
واقعن خیلی کمه ازش
و اینکه این فیک توش اسپویل داره پس اگه هنوز اول انیمه هستین نخونین بهتره:)))
خلاصه:خلاصه ی خاصی نداره و اینکه فقط بگم درمورد مافویو و یوکی ئه و یجورایی گذشته ی این دوتائه چه ماجراهایی داشتن از اول دوستیشون تااا آخری که اون اتفاق دردناک میوفته
و اینم بگم که من سر نوشتن این فیک پاره شدم خوشحال میشم حمایت کنین^~^
آریگاتوو
_________________
این داستان برمیگرده به وقتی که یوکی هنوز زنده بود(قبل ازینکه همه چی خراب بشه)
(از زبون مافویو)
توی کلاس نشسته بودم و به بیرون خیره شده بودم حوصلم سر رفته بود دلم میخواست هرچی زودتر از شر این همه آدم خلاص بشم دلم دیگه نمیخواست یکبار دیگه هم تو اجتماع باشم فقط میخواستم برم خونه و خودمو روی تختم ولو کنم و یکمی از وقتمو توی تنهاییم بگذرونم همینجوری توی افکارم غرق شده بودم که دستی رو روی شونم حس کردم با لمس کردن اون دست فهمیدم یوکی ئه برگشتم و بهش نگاهی کردم لبخند بهش زدم و اونم با لبخند گرمش بهم جواب داد
یوکی:خب...مافویو میای بریم بیرون؟
ساتو:الان؟
یوکی خندید و سرشو به نشونه ی ((نه)) تکون داد و گفت
یوکی:الان که نه کیوتم بعد مدرسه
منم همچنان با لبخند حرفشو تایید کردم و دوباره به بیرون خیره شدم فقط خودمو خوب جلوه میدادم وگرنه حالم چندان تعریفی نداشت ولی وقتی با یوکی صحبت میکردم انگار که همه ی آدمای روی زمین با آرامش خاصی مردن و فقط منو اون بودیم که توی کل این دنیا زندگی میکردیم و همین حس برام بهشتی بود جوری دوسش داشتم که نمیتونستم توصیف کنم
وقتی معلم اومد تو کلاس دیگه دست از خیره شدن به بیرون برداشتم و به صحبت هاش گوش دادم میز منو یوکی کنار هم بود گاهی اوقات یواشکی نگاهش میکردم کل مدت کلاس رو به من خیره بود زنگکه خورد همه بلند شدن و به طرف سالن غذا خوری حرکت کردن منم پاشدم که کتم به میز گیر کرد و پاره شد....
_________
فعلا نظرتونو بگین که ادامش بدم یا نه
جانهه:)))
۵.۲k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.