ددی خوناشام من
#ددی خوناشام من
پارت: شانزدهم
ویو سانا
وقتی دیدم کوک داره ظرفارو میشوره حوصلم سر رفت....
سانا: کوککک میشه گوشیتو بردارم بازی کنم؟
کوک: بچه شدی
سانا: تولوخدااا(کیوت)
کوک: هعی...اک
سانا: مرسی عشقممم
کوک:(خنده ریز)
رفتم سمت گوشیه کوک و برش داشتم...
اولش گشتم دیدم بازی نداره...پسسس منم رفتم گالریش.
داشتم تو گالریش میگشتم که چشمم خورد به یه عکس...
او...اون..کوک بود..و یه دختر...بغلش بود
بغض کرده بودم...حالم خوب نبود..سریع گوشیو پرت کردم رو کاناپه و بدو بدو رفتم اتاق...
درو قفل کردم که کوک نیاد تو
سانا: من...من..میدونستم..نباید بهت..اعتماد کنم...مامانی..میبینی..میبینی مامانت چقد بد شانسه..
داشتم با خودم حرف میزدم که دیدم کوک داره میگه درو باز کنم.
ویو کوک
یهو دیدم سانا بدو بدو رف اتاق...رفتم و به گوشیم نگاه کردم که بلــه دیدم تو گالریم بوده و به عکس منو خاهرم نگا میکرده...وای نه من چی دارم میگم..
اگ فک کنه بهش خیانت کردم چی...اگ فک کنه دوسش ندارم چی...بزا برم ببینم چیکار میکنه.
رفتم جلو در اتاق وایستادم..میخاستم درو باز کنم که دیدم قفله...
کوک: سانا درو باز کن...اشتباه متوجه شدی
سانا: هق...هق..ازت متنفرم(گریه)
کوک: غسم میخورم اون جوری که فک میکنی نیس
سانا: نمیخام...ببینمت(بغض)
کوک: سانا لطف....
(حرفش توسط سانا قط شد)
سانا: گفتم برووو(جیغ و گریه)
نمیخاستم اینجوری شه...مجبور شدم برم بیرون و از پنجره وارد اتاق بشم...
رفتم بیرون..از اونجایی که من یه خوناشامم میتونم تو هوا معلق(درسته؟)
بشم..
آروم و بی سر و صدا رفتم سمت پنجره..دیدم سانا دوتا زانوهاشو بغل کرده و سرش پایینه..رفتم تو..
رفتم سمت سانا که دیدم خابیده
کوک: امیدوارم حقیقتو بفهمی(آروم)
سانا: کوک...لطفا تنهام نزار....بچمو ازم نگیر(تو خاب حرف میزنه)
نگرانش شدم
کوک: سانا...سانا..بیدارشو..من هیچوقت تنهات نمیزارم
سانا: هق...هققق(درحال عر زدن)
دیدم آروم نمیشه...آروم بغلش کردم
کوک: سانا کوچولو چرا ناراحتی
سانا: تو بهم...خیانت کردی
کوک: من خیانت نکردم...اون عکس خاهرم بود(بغض)
سانا: چرا بغض کردی
کوک: چون...دیگ ندارمش(بغض)
سانا: متاسفم
ویو سانا
دیدم کوک داره گریه میکنه
بغلش کردم...
سانا: کوکی جونم...ددی خوناشام من...خرگوش کوچولو...عب نداره..من پیشتم
کوک: خیلی دوست دارم
سانا:(لبخند)...دیر وقته..بیا بریم بخابیم
کوک: اوهوم
کوک براید بغلم کرد و منو گذاشت رو تخت و خودشم کنارم دراز کشید.
داشت موهامو نوازش میکرد..چشمام گرم شد و سیاهی....
ویو کوک
داشتم موهاشو نوازش میکردم که دیدم خابش برده...منم چشمام گرم شد و سیاهی...
شب بیدار شدم تشنم بود...یهو صدای جیغ اومد کهه
کهه
کههه
خ
م
ا
ر
ی
یاع یاع
فقط میگمااا آخر فیک شاد شه یا غمگین؟
تو کامنتا بگین💕✨💅
پارت: شانزدهم
ویو سانا
وقتی دیدم کوک داره ظرفارو میشوره حوصلم سر رفت....
سانا: کوککک میشه گوشیتو بردارم بازی کنم؟
کوک: بچه شدی
سانا: تولوخدااا(کیوت)
کوک: هعی...اک
سانا: مرسی عشقممم
کوک:(خنده ریز)
رفتم سمت گوشیه کوک و برش داشتم...
اولش گشتم دیدم بازی نداره...پسسس منم رفتم گالریش.
داشتم تو گالریش میگشتم که چشمم خورد به یه عکس...
او...اون..کوک بود..و یه دختر...بغلش بود
بغض کرده بودم...حالم خوب نبود..سریع گوشیو پرت کردم رو کاناپه و بدو بدو رفتم اتاق...
درو قفل کردم که کوک نیاد تو
سانا: من...من..میدونستم..نباید بهت..اعتماد کنم...مامانی..میبینی..میبینی مامانت چقد بد شانسه..
داشتم با خودم حرف میزدم که دیدم کوک داره میگه درو باز کنم.
ویو کوک
یهو دیدم سانا بدو بدو رف اتاق...رفتم و به گوشیم نگاه کردم که بلــه دیدم تو گالریم بوده و به عکس منو خاهرم نگا میکرده...وای نه من چی دارم میگم..
اگ فک کنه بهش خیانت کردم چی...اگ فک کنه دوسش ندارم چی...بزا برم ببینم چیکار میکنه.
رفتم جلو در اتاق وایستادم..میخاستم درو باز کنم که دیدم قفله...
کوک: سانا درو باز کن...اشتباه متوجه شدی
سانا: هق...هق..ازت متنفرم(گریه)
کوک: غسم میخورم اون جوری که فک میکنی نیس
سانا: نمیخام...ببینمت(بغض)
کوک: سانا لطف....
(حرفش توسط سانا قط شد)
سانا: گفتم برووو(جیغ و گریه)
نمیخاستم اینجوری شه...مجبور شدم برم بیرون و از پنجره وارد اتاق بشم...
رفتم بیرون..از اونجایی که من یه خوناشامم میتونم تو هوا معلق(درسته؟)
بشم..
آروم و بی سر و صدا رفتم سمت پنجره..دیدم سانا دوتا زانوهاشو بغل کرده و سرش پایینه..رفتم تو..
رفتم سمت سانا که دیدم خابیده
کوک: امیدوارم حقیقتو بفهمی(آروم)
سانا: کوک...لطفا تنهام نزار....بچمو ازم نگیر(تو خاب حرف میزنه)
نگرانش شدم
کوک: سانا...سانا..بیدارشو..من هیچوقت تنهات نمیزارم
سانا: هق...هققق(درحال عر زدن)
دیدم آروم نمیشه...آروم بغلش کردم
کوک: سانا کوچولو چرا ناراحتی
سانا: تو بهم...خیانت کردی
کوک: من خیانت نکردم...اون عکس خاهرم بود(بغض)
سانا: چرا بغض کردی
کوک: چون...دیگ ندارمش(بغض)
سانا: متاسفم
ویو سانا
دیدم کوک داره گریه میکنه
بغلش کردم...
سانا: کوکی جونم...ددی خوناشام من...خرگوش کوچولو...عب نداره..من پیشتم
کوک: خیلی دوست دارم
سانا:(لبخند)...دیر وقته..بیا بریم بخابیم
کوک: اوهوم
کوک براید بغلم کرد و منو گذاشت رو تخت و خودشم کنارم دراز کشید.
داشت موهامو نوازش میکرد..چشمام گرم شد و سیاهی....
ویو کوک
داشتم موهاشو نوازش میکردم که دیدم خابش برده...منم چشمام گرم شد و سیاهی...
شب بیدار شدم تشنم بود...یهو صدای جیغ اومد کهه
کهه
کههه
خ
م
ا
ر
ی
یاع یاع
فقط میگمااا آخر فیک شاد شه یا غمگین؟
تو کامنتا بگین💕✨💅
- ۹.۳k
- ۲۰ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط