🖤шум моря🖤
🖤шум моря🖤
part:۴۸
کوک : باش برید شب تو کشتی هم دیگه رو میبینیم.
(ویو شب تو کشتی )
توی اتاق بودم که دیدم لیسا اومد تو
گفت :(خوشحالم که بر گشتی )
سری تکون دادم که صدای بلندی از بیرون اومد .
رفتیم بیرون که دیدیم یه گله آدم عصبی با کلی مشعل به سمت مون دارن میان .
ترسیده بر گشتم که کوک داد زد
کوک :(همه باد بان هارو بکشید حرکت میکنیم)
باد بان هارو کشیدن که چشمم به طناب لنگر افتاد
دویدم روی سکوی بندر و طناب و بریدم که اونا بهم رسیدن دویدم و پریدم و طناب و گرفتم .
که یکی از اونا پام و گرفت و به سمت پایین کشیدم
توی این وضعیت چاقوی کمریمم در نمیومد
که شبح سیاهی از کشتی پرید پایین و افتاد تو آب
بعد دسته طناب و گرفت و اومد بالا با پام به اون مرتیکه ضربه زدم که یکی کمرم و گرفت و چاقوی منو تو گردن اون مرتیکه فرو کردو بعد اونو پرت کرد پایین .
نفس عمیقی کشیدم که دستاش دورم محکم حلقه شد از تتو هاش فهمیدم کوک هست
گفت :(حالت خوبه بورام ؟)
سری تکون دادم که نفس عمیقی کشیدو منو انداخت رو کولش و برد بالا
تا الان قلبم چنان می کوبید تو سینم که انگار
همیشه این بغل و می خواست .
آروم منو گزاشت زمین و رفت تو اتاقش
(دو روز که گزشته و ما رو آبیم امروز به اونجا میرسیدیم )
در اتاق شو زدم و با گفتن وارد شو درو باز کردم و وارد شدم .
گفت:(طبقه نقشت نیم ساعت دیگه میرسیم )
like:30
فالو هم یاد تون نره
part:۴۸
کوک : باش برید شب تو کشتی هم دیگه رو میبینیم.
(ویو شب تو کشتی )
توی اتاق بودم که دیدم لیسا اومد تو
گفت :(خوشحالم که بر گشتی )
سری تکون دادم که صدای بلندی از بیرون اومد .
رفتیم بیرون که دیدیم یه گله آدم عصبی با کلی مشعل به سمت مون دارن میان .
ترسیده بر گشتم که کوک داد زد
کوک :(همه باد بان هارو بکشید حرکت میکنیم)
باد بان هارو کشیدن که چشمم به طناب لنگر افتاد
دویدم روی سکوی بندر و طناب و بریدم که اونا بهم رسیدن دویدم و پریدم و طناب و گرفتم .
که یکی از اونا پام و گرفت و به سمت پایین کشیدم
توی این وضعیت چاقوی کمریمم در نمیومد
که شبح سیاهی از کشتی پرید پایین و افتاد تو آب
بعد دسته طناب و گرفت و اومد بالا با پام به اون مرتیکه ضربه زدم که یکی کمرم و گرفت و چاقوی منو تو گردن اون مرتیکه فرو کردو بعد اونو پرت کرد پایین .
نفس عمیقی کشیدم که دستاش دورم محکم حلقه شد از تتو هاش فهمیدم کوک هست
گفت :(حالت خوبه بورام ؟)
سری تکون دادم که نفس عمیقی کشیدو منو انداخت رو کولش و برد بالا
تا الان قلبم چنان می کوبید تو سینم که انگار
همیشه این بغل و می خواست .
آروم منو گزاشت زمین و رفت تو اتاقش
(دو روز که گزشته و ما رو آبیم امروز به اونجا میرسیدیم )
در اتاق شو زدم و با گفتن وارد شو درو باز کردم و وارد شدم .
گفت:(طبقه نقشت نیم ساعت دیگه میرسیم )
like:30
فالو هم یاد تون نره
۶.۸k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.