نریز باده که دستی به زلف یار ندارم

نریز باده که دستی به زلف یار ندارم
دلم گرفته و کاری به روزگار ندارم
کدام کوچه‌ی تنگی؟ کدام کافه‌ی دنجی؟
که هیچ جای جهان با کسی قرار ندارم
نشسته گَرد به خانه، نگیر خرده که من هم
مسافری که بگیرد مرا به کار، ندارم
ببند پنجره‌ها را، ببند پنجره‌ها را-
-به روی من که امیدی به انتظار ندارم
بگو به مرگ بگیرد تمام هستیِ من را
به جز فراق که چیزی در اختیار ندارم
اگر به خانه‌ی من آمدی، چراغ بیاور
که هیچ صبح سپیدی به شام تار ندارم...
دیدگاه ها (۴)

ابر می بارد و من می شوم از یار جداچون کنم دل به چنین روز ز د...

مرا آرام میبینی سکوتم سخت تب دارد نمیدانی که چشمانم چه حالی ...

تورا در کدام پیچ گم کردم؟یادش بخیر...چشم های تو غزل که نه......

من و شب چشم به راهیم،تو بر میگردیماه در ماه نگاهیم، تو بر م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط