مرا آرام میبینی سکوتم سخت تب دارد

مرا آرام میبینی سکوتم سخت تب دارد
نمیدانی که چشمانم چه حالی شب به شب دارد
چنان با آستین خیس بالا میرود دستم
که خلق الله میگویند مرگش را طلب دارد
ولی اکنون که برگشتی لبِ لبریز فریادم
رها کرده است واجب را سکوتی مستحب دارد
زبان عقل میگوید شکایت کن از او اما-
"زبان عاشقان چشم است" و چشم من ادب دارد
چه حال خوب شیرینی است اینکه یار برگردد
اگر چه خواب بود اما لبم طعم رطب دارد
دیدگاه ها (۸)

می زند باران و دلتنگی به من سر میزندباز یاد و خاطراتش بر دلم...

بنویسم،ننویسم،تو نمی خوانی که!چیزی از معجزه ی شعر،نمی دانی ک...

ابر می بارد و من می شوم از یار جداچون کنم دل به چنین روز ز د...

نریز باده که دستی به زلف یار ندارمدلم گرفته و کاری به روزگار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط