🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 60
وقتی همه چیز، جفت و جور هست و آسمون و ریسمون با هم جمع شده، بیشتر شک میکنم... احساس بدی میاد سراغم که دوس دارم فقط فکر کنم... ینی چی که همشون اینجا جمع اند؟! ... هم دو تا پژوی کوچه ما و هم ماشین حامل سهیلا ... از دستشون در رفته و فکر اینجاش نمیکردن که ممکنه تعقیب بشن یا خیلی از خودشون مطمئن هستند که مثل یه بچه خوب، تا بازیشون تموم شده، برگشتن خونه؟!
عمار هم اینو خوب میدونه... به خاطر همین گفت: محمد! فکر نکنم جای نگرانی باشه... چون شرایط اینجا را خیلی ریلکش و معمولی کردیم... بچه ها حداقل در دو سه تا خیابون اون طرف تر مستقر هستند... خیابون های اون طرف هم هیچکدومش دوربین نداره و منازل هم دوربین خارج از منزل ندارند... اما بازم هر چی تو بگی...
گفتم: عمار بذار فکر کنم...نه... اصلا بذار بیام... تحت نظر داشته باش تا بیام...
گفت: من که حرفی ندارم اما فکر نکنم مرخصت کنند... چون دستور کتبی روی پرونده پزشکیت هست که تا خوب نشدن کامل، ازت چشم بر ندارن... خودم ندیدما... فقط شنیدم... بازم منتظر خبرت هستم...
اینو گفت و خدافظی کردیم... خدایا باید چیکار میکردم؟! بریزیم و بگیر و ببند راه بندازیم؟! ولشون کنیم به امان خدا و تعقیب و گریز کنیم؟! ... بین همه این حرفها، ذهنم متوجه نخود آش شد... همون نخود آشی که همه جا بوده اما استثنائا الان پیداش نیست... منظورم کمالی هست... فورا بیسیم زدم و عمار را گرفتم... گفتم: عمار جان از کمالی چه خبر؟
عمار گفت: خبری ازش ندارم... اگه منظورت اینه که الان اینجاست یا نه؟ باید بگم که نه... اینجا نیست... یا بهتره بگم لااقل من ازش خبری ندارم و ندیدم که این طرفها بپره... چطور؟
گفتم: یه کم غیر طبیعی نیست که چند روزه ندیدیمش؟!
گفت: واسه من که نه! این چیزها فقط واسه تو جلوه دیگه ای داره!
گفتم: عمار لطفا چشم از اونجا برندار... اصلا تو مبسوط الید هستی اما لطفا باهام هماهنگ باش! بذار ببینم کمالی کجاست؟! یاعلی...
هر چی نگاه کردم دور و برم... کسی از بچه های عملیات که بتونم با خودم ببرم نداشتم... پاشدم فورا یه وضو گرفتم... لباسم را پوشیدم... اسلحه ام را چک کردم... یه قرآن برداشتم و از زیرش رد شدم... یه وسیله برداشتم... پلاکش شخصی بود تا جلب توجه نکنه... رفتم به طرف خونه کمالی...
در راه هر چی دقت کردم، احساس خطر نمیکردم و نمیدونستم چرا خیلی آرومم... خیابون بغلی خونه کمالی پارک کردم... رفتم به طرف کوچه کمالی... با احتیاط و اما با ظاهری معمولی به طرف خونه کمالی قدم بر میداشتم... وقتی رسیدم خونه کمالی... چند تا زنگ زدم... حدسی که میزدم تقویت شد و فهمیدم که کسی نیست... چند ثانیه نشستم همونجا... دوباره پاشدم چند تا زنگ دیگه زدم...
به خوبی، سنگینی نگاه یکی را روی خودم احساس میکردم... چند بار این کار را تکرار کردم... خودم را زدم به کوچه عمر چپ... قیافه آدم های محتاج و محترم به خودم گرفتم... حتی سرم را آروم گذاشتم روی در خونه کمالی... توی همین حال و هواها و تئاتر بازی ها بودم که صدایی از پشت سر، توجهم را جلب کرد...
گفت: مومن! کاری از دستم بر میاد!
به طرفش بر نگشتم... همونجوری که صورتم به طرف در خونه کمالی بود، با بغض گفتم: از هیچکس هیچ کاری بر نمیاد... فقط الان حاج خانم میتونه کمکم کنه و بس!
گفت: خونه نیست؟
گفتم: بنظرت اگر بودش، الان پشت در وایساده بودم؟!
گفت: حق با شماست! شاید بتونم کمکتون کنم...
برگشتم به طرفش... تا چشمم به قیافه اش افتاد، یه لحظه لرز کردم... خیلی مصمم و آرام بود... دستش توی جیب کتش بود و لوله هفت تیرش را از زیر کتش میدیدم که به طرفم شکم و کلیه ام نشونه گرفته... شناختمش... «فرید» بود!!
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 60
وقتی همه چیز، جفت و جور هست و آسمون و ریسمون با هم جمع شده، بیشتر شک میکنم... احساس بدی میاد سراغم که دوس دارم فقط فکر کنم... ینی چی که همشون اینجا جمع اند؟! ... هم دو تا پژوی کوچه ما و هم ماشین حامل سهیلا ... از دستشون در رفته و فکر اینجاش نمیکردن که ممکنه تعقیب بشن یا خیلی از خودشون مطمئن هستند که مثل یه بچه خوب، تا بازیشون تموم شده، برگشتن خونه؟!
عمار هم اینو خوب میدونه... به خاطر همین گفت: محمد! فکر نکنم جای نگرانی باشه... چون شرایط اینجا را خیلی ریلکش و معمولی کردیم... بچه ها حداقل در دو سه تا خیابون اون طرف تر مستقر هستند... خیابون های اون طرف هم هیچکدومش دوربین نداره و منازل هم دوربین خارج از منزل ندارند... اما بازم هر چی تو بگی...
گفتم: عمار بذار فکر کنم...نه... اصلا بذار بیام... تحت نظر داشته باش تا بیام...
گفت: من که حرفی ندارم اما فکر نکنم مرخصت کنند... چون دستور کتبی روی پرونده پزشکیت هست که تا خوب نشدن کامل، ازت چشم بر ندارن... خودم ندیدما... فقط شنیدم... بازم منتظر خبرت هستم...
اینو گفت و خدافظی کردیم... خدایا باید چیکار میکردم؟! بریزیم و بگیر و ببند راه بندازیم؟! ولشون کنیم به امان خدا و تعقیب و گریز کنیم؟! ... بین همه این حرفها، ذهنم متوجه نخود آش شد... همون نخود آشی که همه جا بوده اما استثنائا الان پیداش نیست... منظورم کمالی هست... فورا بیسیم زدم و عمار را گرفتم... گفتم: عمار جان از کمالی چه خبر؟
عمار گفت: خبری ازش ندارم... اگه منظورت اینه که الان اینجاست یا نه؟ باید بگم که نه... اینجا نیست... یا بهتره بگم لااقل من ازش خبری ندارم و ندیدم که این طرفها بپره... چطور؟
گفتم: یه کم غیر طبیعی نیست که چند روزه ندیدیمش؟!
گفت: واسه من که نه! این چیزها فقط واسه تو جلوه دیگه ای داره!
گفتم: عمار لطفا چشم از اونجا برندار... اصلا تو مبسوط الید هستی اما لطفا باهام هماهنگ باش! بذار ببینم کمالی کجاست؟! یاعلی...
هر چی نگاه کردم دور و برم... کسی از بچه های عملیات که بتونم با خودم ببرم نداشتم... پاشدم فورا یه وضو گرفتم... لباسم را پوشیدم... اسلحه ام را چک کردم... یه قرآن برداشتم و از زیرش رد شدم... یه وسیله برداشتم... پلاکش شخصی بود تا جلب توجه نکنه... رفتم به طرف خونه کمالی...
در راه هر چی دقت کردم، احساس خطر نمیکردم و نمیدونستم چرا خیلی آرومم... خیابون بغلی خونه کمالی پارک کردم... رفتم به طرف کوچه کمالی... با احتیاط و اما با ظاهری معمولی به طرف خونه کمالی قدم بر میداشتم... وقتی رسیدم خونه کمالی... چند تا زنگ زدم... حدسی که میزدم تقویت شد و فهمیدم که کسی نیست... چند ثانیه نشستم همونجا... دوباره پاشدم چند تا زنگ دیگه زدم...
به خوبی، سنگینی نگاه یکی را روی خودم احساس میکردم... چند بار این کار را تکرار کردم... خودم را زدم به کوچه عمر چپ... قیافه آدم های محتاج و محترم به خودم گرفتم... حتی سرم را آروم گذاشتم روی در خونه کمالی... توی همین حال و هواها و تئاتر بازی ها بودم که صدایی از پشت سر، توجهم را جلب کرد...
گفت: مومن! کاری از دستم بر میاد!
به طرفش بر نگشتم... همونجوری که صورتم به طرف در خونه کمالی بود، با بغض گفتم: از هیچکس هیچ کاری بر نمیاد... فقط الان حاج خانم میتونه کمکم کنه و بس!
گفت: خونه نیست؟
گفتم: بنظرت اگر بودش، الان پشت در وایساده بودم؟!
گفت: حق با شماست! شاید بتونم کمکتون کنم...
برگشتم به طرفش... تا چشمم به قیافه اش افتاد، یه لحظه لرز کردم... خیلی مصمم و آرام بود... دستش توی جیب کتش بود و لوله هفت تیرش را از زیر کتش میدیدم که به طرفم شکم و کلیه ام نشونه گرفته... شناختمش... «فرید» بود!!
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
۴.۷k
۰۱ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.