اویکزنقسمتپانزدهچیستایثربی

. #او_یکزن#قسمت_پانزده#چیستا_یثربی
نفهمیدم کی خوابم رفت و چقدر خوابیدم.وقتی بیدار شدم سرم روی شیشه ی ماشین بود و هنوز صدای سوت در سرم تکرار میشد.
خدایا! چقدر اشنا بود ! ولی هر چقدر فکر میکردم؛ یادم نمی آمد کجا آن را شنیده ام! سه قاچ پرتقال کف دستم گذاشت.گفت:بخور! مثل دستور بود! تهران را پشت سر گذاشتیم؛ خانواده ی مرا پشت سر گذاشتیم، چیستا، دوستم را پشت سر گذاشتیم؛ و حتی شاید نلی سابق را پشت سر گذاشتیم و من سخت دلم شور میزد ؛ یک پتوی سفری روی تنم بود؛ ترمز محکمی کرد؛ نزدیک بود سرم به شیشه بخورد.گفت: میگم کمربند و باز نکن ؛ لج میکنی؟ خواب بودی برات بستم ؛ وگرنه الان تو شیشه بودی! لعنت به این شیب تند که همیشه یادم میره ! خب! رسیدیم شنل قرمزی! نگاه کردم؛ خانه ای نمیدیدم؛ تا چشم کار میکرد؛ درخت بود و جنگل...صنوبر، کاج ؛ فندق.گفتم :پس خونه کو؟ گفت: پله های سنگی رو برو پایین.کنار رودخونه...گفتم :خونه ی کیه؟گفتم : شبنم! به اسم اون کرد...حس غریبی به من میگفت؛ این خانه ؛ اول و آخر همه چیز است.همه چیز زندگی من..مثل شبنم! وارد آن شوم ؛ دیگر راه خروجی ندارم؛ جایی که یک زن ؛ یک دختر شانزده ساله عاشق شده؛ با فریب یک مرد؛ ازدواج کرده؛ مادر شده و بچه اش را به زور کشته اند؛و بعد خودش ناپدید شده! هنوز پتو روی شانه ام بود.داشت وسایل را میآورد.گفتم؛ کوشن بقیه؟ گفت:کیا؟-فیلمبردار؟عوامل؟ گفت:آهان اونا؟روز فیلمبرداری میان.چند روز اول ؛ تمرینه و جمع کردن سناریو. وسایل را تقسیم کردیم و باهم به سمت خانه رفتیم.از دور دیدمش کلبه ای قرمز بود.مثل خانه ای از آبنبات سرخ یا ژله؛ با شیروانی سبز.رنگ گوجه سبز...یاد خانه پیرزن جادوگر قصه ی هنسل و گرتل افتادم.کسی قرار بود آنجا خورده شود یازندانی ؟ چرا ترسیده بودم ؟ صدای کلاغی مرا ترساند.درست از بالای سرم رد شد. تماس بالش را حس کردم ؛ جیغ زدم! خندید؛گفتم: میخواست بزنه تو سرم؛ چرا؟گفت:مال رنگ کلاته.قرمزته! خوششون میاد.با چشمان سبز مردابی اش؛ در چشمانم خیره شد و گفت: میدونستی اونم کلاه سرش میذاشت؟ شبنم؟ گفتم :نه! همین قرمز؟ گفت؛ بنفش! عاشق کلاه بنفشش بود.یک لحظه غم سنگینی در نگاهش حس کردم؛ گفتم :چیشد؟ بخوای درش میارم؟ دستم راگرفت؛ ترسیدم؛ به نظرم حال طبیعی نداشت:گفت:منو ترک نکن نلی! باشه؟ گفتم:تا وقتی قرارداد داریم...گفت:خفه شو! میگم ترکم نکن! بگو باشه!دستم را محکم نگه داشته بود.گاهی چاره ای نداری.با پای خودت به سلاخ خانه آمده ای.گفتم: باشه.میلرزیدم؛گفت:سردته.بریم تو! نگاه ترسناکی در آن چشمان زیبا دیدم.از بچگی؛ از هر چه میترسیدم؛ بیشتر خوشم می آمد..
دیدگاه ها (۱)

#مل_گیبسون #شجاع_دلیکی از بهترین دیالوگهای عمرم#سینما#دیالوگ...

فیلم#بیخوابی#کریستوفر_نولانبا بازی به یاد ماندنی#آل_پاچینودو...

. . .بعضی از مردم مثل قهوه ی داغند ؛. .همان چند وقت اول؛ به ...

...... ..#واژگون..همه چیز عادیستمسواک میزنیم شام و ناهار میخ...

گزارش نکن سیسی خزه سلگ بدبخت😂ᴵ ʲᵘˢᵗ ʷᵃⁿᵗ ᵗᵒ ᵉˣᵖᵉʳⁱᵉⁿᶜᵉ ˡᵒᵛᵉ....

زیبایی عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط