نظراتتونو لطفا بگین میخام بدون کامنت گیسوکمند Part
نظراتتونو لطفا بگین میخام بدون کامنت #گیسو_کمند Part:۴۹
ساعتها مثل دیوونه ها یا چی خیره شده بودم ب در و دیوار
من اینجا تو این کشور تو این شهر تو این خونه تو اتاق حبس شدم من ...من تنها ۱۷سالمه خدا ۱۷سالمه که تیر خوردم ۱۷که وارد همچین باند خلافکار عوضی شدم ک بخاطر پول جونشونم میدن
من من باید یجا خسته بشم دیگه ن من بنظرم ت این چند ماهی ک واسم قرنها گذشت بزرگ شدم درست میگن درد و رنج ادمو بزرگ میکنه اما میترسم نمیدونم از ولی ترس ترس من این حس دلشوره و ترس و غربت و تنهاییو دوست دارم انقدر رو سرامیک سرد کف اتاق نشسته و با خودم حرف زدم و غر زدمو گریه کردمو ب در و دیوار خیره شدم زمان از دستم در رفته بود و دیگه داشت کم کم غروب میشد خیلی گرسنه بودم اینا هم اصلا نمیگفتن اینجام ادم هس گرسنه میشه پیر خرفت ها بوی لباس بیمارستان میدادم من باید قوی میبودم اگه ن ک خیلی زود شکست میخورم اما یچزی رسط خیلی کنترلش سخت بود ...خیلی
بسمت در اتاقی که ت اتاق بودم رفتم با پاهای لرزون بسمت روشویی رفتم و دست و صورتمو شستم تا این اشکای خشک شده رو صورتم برن لباس بیمارستانو از تنم در اوردم و لباسامو از روی تخت برداشتم ک با تیزی چیزی ت پای برهنم اخم در امد خم شدم نشستم زمین عمیق نبود اما میسوخت خونشو پاک کردم س تیکه از وسایل شکسته روی زمین رفته بود تو کف پام ک خاستم بلند شم ک چیزی زیر تخت توجهممو جلب کرد کامل خم شدم روی زمین ی چیز نقره ای رنگ بود کشیدمش بیرون این اینکه همون گردنبندی بود ک از اتاق لئون پیدا کرده بودم اما اینجا چیکار میکنه شاید وقتی منو اوردن اینجا از لباسام افتاده بیخیال بلند شدم گذاشتمش روی عسلی و همون لباسامو با شلوار و پلیور طوسیم عوض کردم و
و بسمت ایینه رفتم نمیخاستم برم بشینم روی اون صندلی و بخودم تو ایینه نگاه کنم میترسیدم با استرس روی صندلی نشستم و ب چهره ی لاغر و زیر چشم گود افتادم خیره شدم این واقعن منم کمند شرو شیطون ن نیسم صورتم ب اندازه ای سفید بود که شبیه مرده متحرک بودم چشایی که همیشه از سیاهی بیش از حدش خودمم میترسیدم
لبخند کم جونی زدم هر وقت عصبی میشدم چشام و گوشاد میکردم مامان بم میگفت چشم وزغی با دیدن چال روی گونم لبخند تلخی زدم و چشامو با درد بستمو قطره اشک سمجی از گوشه چشمم سر خورد خیلییییی زیاد دلم برا مامانم بابام الاله ترنج ارمان خاله و عمه حاله حتی رجب اقا هم تنگ شده وایی خدا من دق میکنم چیکار کنم حتی دلم واسه اون گربه سیاه دم در خونمونم تنگ شده ازش میترسیدم ولی هعی خودشو میمالوند ب ادم
اه خدا هعییی اینم بگذره اینم بگذره موهامو با شونه روی میز شونه کردم و از پشت ب ارومی بستم با اینکع کوتاشون کرده بودم
ساعتها مثل دیوونه ها یا چی خیره شده بودم ب در و دیوار
من اینجا تو این کشور تو این شهر تو این خونه تو اتاق حبس شدم من ...من تنها ۱۷سالمه خدا ۱۷سالمه که تیر خوردم ۱۷که وارد همچین باند خلافکار عوضی شدم ک بخاطر پول جونشونم میدن
من من باید یجا خسته بشم دیگه ن من بنظرم ت این چند ماهی ک واسم قرنها گذشت بزرگ شدم درست میگن درد و رنج ادمو بزرگ میکنه اما میترسم نمیدونم از ولی ترس ترس من این حس دلشوره و ترس و غربت و تنهاییو دوست دارم انقدر رو سرامیک سرد کف اتاق نشسته و با خودم حرف زدم و غر زدمو گریه کردمو ب در و دیوار خیره شدم زمان از دستم در رفته بود و دیگه داشت کم کم غروب میشد خیلی گرسنه بودم اینا هم اصلا نمیگفتن اینجام ادم هس گرسنه میشه پیر خرفت ها بوی لباس بیمارستان میدادم من باید قوی میبودم اگه ن ک خیلی زود شکست میخورم اما یچزی رسط خیلی کنترلش سخت بود ...خیلی
بسمت در اتاقی که ت اتاق بودم رفتم با پاهای لرزون بسمت روشویی رفتم و دست و صورتمو شستم تا این اشکای خشک شده رو صورتم برن لباس بیمارستانو از تنم در اوردم و لباسامو از روی تخت برداشتم ک با تیزی چیزی ت پای برهنم اخم در امد خم شدم نشستم زمین عمیق نبود اما میسوخت خونشو پاک کردم س تیکه از وسایل شکسته روی زمین رفته بود تو کف پام ک خاستم بلند شم ک چیزی زیر تخت توجهممو جلب کرد کامل خم شدم روی زمین ی چیز نقره ای رنگ بود کشیدمش بیرون این اینکه همون گردنبندی بود ک از اتاق لئون پیدا کرده بودم اما اینجا چیکار میکنه شاید وقتی منو اوردن اینجا از لباسام افتاده بیخیال بلند شدم گذاشتمش روی عسلی و همون لباسامو با شلوار و پلیور طوسیم عوض کردم و
و بسمت ایینه رفتم نمیخاستم برم بشینم روی اون صندلی و بخودم تو ایینه نگاه کنم میترسیدم با استرس روی صندلی نشستم و ب چهره ی لاغر و زیر چشم گود افتادم خیره شدم این واقعن منم کمند شرو شیطون ن نیسم صورتم ب اندازه ای سفید بود که شبیه مرده متحرک بودم چشایی که همیشه از سیاهی بیش از حدش خودمم میترسیدم
لبخند کم جونی زدم هر وقت عصبی میشدم چشام و گوشاد میکردم مامان بم میگفت چشم وزغی با دیدن چال روی گونم لبخند تلخی زدم و چشامو با درد بستمو قطره اشک سمجی از گوشه چشمم سر خورد خیلییییی زیاد دلم برا مامانم بابام الاله ترنج ارمان خاله و عمه حاله حتی رجب اقا هم تنگ شده وایی خدا من دق میکنم چیکار کنم حتی دلم واسه اون گربه سیاه دم در خونمونم تنگ شده ازش میترسیدم ولی هعی خودشو میمالوند ب ادم
اه خدا هعییی اینم بگذره اینم بگذره موهامو با شونه روی میز شونه کردم و از پشت ب ارومی بستم با اینکع کوتاشون کرده بودم
- ۱۴.۲k
- ۱۱ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط