تک پارتی جدید که دو پارتی شدددد؟؟؟؟
تک پارتی جدید که دو پارتی شدددد؟؟؟؟
p1:
درحالی که تلاش میکرد دختر کوچولوی چهار ساله توی بغلش رو بخوابونه
لالایی همیشگی و مورد علاقه اون دختر کوچولو رو زمزمه میکرد
کف دست کوچیک و ظریف دختر کوچولو دور انگشتش پیچیده شد و سوال همیشگی و بدون جواب رو پرسید: بابا...پس مامانی کو؟؟؟
صدای شیرین و بچگونه دختر کوچولو توی گوش های سوکجین تاب خورد.. جوابی برای این سوال نداشت... اینکه به دختر کوچولوی چهار سالهش بگه مامانی ازشون دور شده..سخت بود..
چند بار به آرومی پلک زد و دست های بزرگش رو دور صورت کوچیک و معصوم دختر کوچولوش پیچید: لیلیا....بابایی..دختر کوچولوی بابا؟.. میدونم...امشب هم من بد قول شدم پیش تو..ولی بهت که گفتم.. مامانی داره ما رو همیشه نگاه میکنه.. ولی چون راهش خیلی از ما دوره..ما نمیتونم مامانیو ببینیم.. ولی مامانی داره نگاهمون میکنه..داره دختر کوچولوی قشنگش رو میبینه که چقد خوشگل تر شده... چقدر ناز تر شده.... دختر کوچولوی بابا...مامانی همه چیو میبینه!
آروم صورت ایلیا کوچولو رو بوسید و دختر کوچولوش رو توی بغلش کشید تا بخوابه..
زمان زیادی نگذشت که سبک شدن نفس های لیلیا به گوش سوکجین رسید
با تمام عشق و محبتی که توی قلبش داشت به لیلیا خیره شده بود..
بدن کوچیک و ظریف لیلیا رو روی تخت گذاشت و پتوی صورتی رنگی رو روی لیلیا فیکس کرد
از روی تخت بلند شد و آروم از اتاق خواب خارج شد..
به اتاق کار خودش رفت..جایی که همیشه پر از غم میشد..جایی که حداقل کمی از خودش رو نمایش میداد..
حالا پشت میز کارش نشسته بود و به قاب عکس ا.ت خیره شده بود..
ربان مشکی گوشه قاب عکس ا.ت رو لمس کرد و چشماش به عکس دوخته شد: سلام تک ستاره آسمون من:).. حالت خوبه؟ اونجا..اونجا زندگی بهتری داری؟؟؟ اصلا...اونطوری که به لیلیا میگم... ما رو نگاه میکنی؟؟؟ دیدی دختر کوچولوت چقد شیرین تر شده؟؟؟ ولی بهونه های هرشبش هنوز هست.. لیلیا دلش تورو میخواد.. ولی..من چی ا.ت؟؟ دارم بدون تو دق میکنم... دلم برات تنگ شده.. از هم فرو پاشیده شدم... دارم جون میدم ا.ت... سوکجینی خیلی خستهس...
p1:
درحالی که تلاش میکرد دختر کوچولوی چهار ساله توی بغلش رو بخوابونه
لالایی همیشگی و مورد علاقه اون دختر کوچولو رو زمزمه میکرد
کف دست کوچیک و ظریف دختر کوچولو دور انگشتش پیچیده شد و سوال همیشگی و بدون جواب رو پرسید: بابا...پس مامانی کو؟؟؟
صدای شیرین و بچگونه دختر کوچولو توی گوش های سوکجین تاب خورد.. جوابی برای این سوال نداشت... اینکه به دختر کوچولوی چهار سالهش بگه مامانی ازشون دور شده..سخت بود..
چند بار به آرومی پلک زد و دست های بزرگش رو دور صورت کوچیک و معصوم دختر کوچولوش پیچید: لیلیا....بابایی..دختر کوچولوی بابا؟.. میدونم...امشب هم من بد قول شدم پیش تو..ولی بهت که گفتم.. مامانی داره ما رو همیشه نگاه میکنه.. ولی چون راهش خیلی از ما دوره..ما نمیتونم مامانیو ببینیم.. ولی مامانی داره نگاهمون میکنه..داره دختر کوچولوی قشنگش رو میبینه که چقد خوشگل تر شده... چقدر ناز تر شده.... دختر کوچولوی بابا...مامانی همه چیو میبینه!
آروم صورت ایلیا کوچولو رو بوسید و دختر کوچولوش رو توی بغلش کشید تا بخوابه..
زمان زیادی نگذشت که سبک شدن نفس های لیلیا به گوش سوکجین رسید
با تمام عشق و محبتی که توی قلبش داشت به لیلیا خیره شده بود..
بدن کوچیک و ظریف لیلیا رو روی تخت گذاشت و پتوی صورتی رنگی رو روی لیلیا فیکس کرد
از روی تخت بلند شد و آروم از اتاق خواب خارج شد..
به اتاق کار خودش رفت..جایی که همیشه پر از غم میشد..جایی که حداقل کمی از خودش رو نمایش میداد..
حالا پشت میز کارش نشسته بود و به قاب عکس ا.ت خیره شده بود..
ربان مشکی گوشه قاب عکس ا.ت رو لمس کرد و چشماش به عکس دوخته شد: سلام تک ستاره آسمون من:).. حالت خوبه؟ اونجا..اونجا زندگی بهتری داری؟؟؟ اصلا...اونطوری که به لیلیا میگم... ما رو نگاه میکنی؟؟؟ دیدی دختر کوچولوت چقد شیرین تر شده؟؟؟ ولی بهونه های هرشبش هنوز هست.. لیلیا دلش تورو میخواد.. ولی..من چی ا.ت؟؟ دارم بدون تو دق میکنم... دلم برات تنگ شده.. از هم فرو پاشیده شدم... دارم جون میدم ا.ت... سوکجینی خیلی خستهس...
۵.۱k
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.