پارت
پارت15
ویو جیمین
اویی خدا چه خجالتی میکشه... ولی اون موقع که داشت قرص میخورد ترسیدم... باید حواسم بهش باشه... نباید بزارم ازیت شه یا درد بکشه... باید تاریخش رو یادم باشه تا مواظبش باشم... رسیدیم پیش پسرا...
جین:کبوتر های عاشق چی کار میکردین دو ساعت؟ 😈
جیمین:هیونگگگ*در گوش جین*
جین:شوخی کردم!
نامجون:جین یه لحظه بیا!
جین:اوکی... الان میایم
نامجون و جین از عمارت بیرون رفتن و توی حیاط ایستادن...
جین:کاری باهام... *حرفش با بوسیده شدنش توسط نامجون قطع شد*
نامجون دستش رو پشت گردن جین گذاشت و اونو میبوسید... جین از نامجون جدا شد...
جین:نامجون نمیگی یه وقت کسی ببینه؟
نامجون: بقیش بمونه واسه بعد... بریم داخل؟
جین:بریم...
رفتن و پیش بقیه نشستن...
پرش به بعد مهمونی...
ویو نوا
جیمین درو باز کرد و رفتیم داخل... رفتم داخل اتاق لباس تا لباسام رو عوض کنم... لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین داخل اشپز خونه... یه دمنوش که کمک میکرد تا دردم کمتر بشه درست کردم و خوردم... جیمین هم لباساش رو عوض کرد و رفت روی کاناپه توی اتاق بخوابه... گوشیم زنگ خورد... سانا بود...
سانا:سلام..
نوا:سلام..
سانا:توی مهمونی که ما رو ادم حساب نکردی!
نوا:وای خیلی اعصابم خورده...
سانا:راستی چرا موقعی که رفتی دست شویی جیمینم اومد و بعد باهم اومدین بیرون...!
نوا:*همه چیزو تعریف میکنه* و این بود بد بختی من جلو جیمین!
سانا:اوه اوه تو وقتی پریود میشی به صبر ایوب نیاز داری... خیله خب فردا میبینمت! بای
نوا:بای..
رفتم توی اتاق جیمین خواب بود... منم روی تخت خوابیدم...
فردا صبح...
ویو جیمین
با صدای شکستن چیزی بیدار شدم... به دور و برم نگاه کردم و دیدم نوا نیست... با سرعت از پله ها پایین اومدم... دیدم نوا روی زمینه و جمع شده توی خودش... یه گلدون شکسته هم کنارشه... با سرعت به طرفش رفتم... دیدم از درد صورتش جمع شده و داره به شکمش چنگ میزنه... براید بغلش کردم و گذاشتمش روی مبل... از اشپز خونه قرص مسکن و لیوان اب برداشتم و به طرفت دویدم... لیوان و قرصا رو بهش دادم تا بخوره... ولی از درد کم جون شده بود... پس خودم بهش دادم... تقریبا بعد 10مین اروم شد... بهش گفتم که لازم نيست بره دانشگاه... ولی من مجبور بودم برم شرکت... به زن عمو و یوهان زنگ زدم تا بیان پیشش... بعد 15مین اومدن...یوهان و زنعمو با نگرانی وارد خونه شدن...
یوهان:چیشده؟
جیمین:بیدار شدم دیدم روی زمین افتاده... گذاشتمش روی مبل و براش مسکن اوردن... بهش گفتم که امروز نره دانشگاه... ولی من مجبورم برم شرکت... الان هم باید برم... ممنون میشم مراقبش باشین...
مامان نوا:خیله خب برو یه سلامت ما مواظبشیم...
جیمین:ممنون... فعلا خداحافظ...
یوهان،مامان نوا:خداحافظ...
از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم... کل راه نگران نوا بودم...
حمایت؟
ویو جیمین
اویی خدا چه خجالتی میکشه... ولی اون موقع که داشت قرص میخورد ترسیدم... باید حواسم بهش باشه... نباید بزارم ازیت شه یا درد بکشه... باید تاریخش رو یادم باشه تا مواظبش باشم... رسیدیم پیش پسرا...
جین:کبوتر های عاشق چی کار میکردین دو ساعت؟ 😈
جیمین:هیونگگگ*در گوش جین*
جین:شوخی کردم!
نامجون:جین یه لحظه بیا!
جین:اوکی... الان میایم
نامجون و جین از عمارت بیرون رفتن و توی حیاط ایستادن...
جین:کاری باهام... *حرفش با بوسیده شدنش توسط نامجون قطع شد*
نامجون دستش رو پشت گردن جین گذاشت و اونو میبوسید... جین از نامجون جدا شد...
جین:نامجون نمیگی یه وقت کسی ببینه؟
نامجون: بقیش بمونه واسه بعد... بریم داخل؟
جین:بریم...
رفتن و پیش بقیه نشستن...
پرش به بعد مهمونی...
ویو نوا
جیمین درو باز کرد و رفتیم داخل... رفتم داخل اتاق لباس تا لباسام رو عوض کنم... لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین داخل اشپز خونه... یه دمنوش که کمک میکرد تا دردم کمتر بشه درست کردم و خوردم... جیمین هم لباساش رو عوض کرد و رفت روی کاناپه توی اتاق بخوابه... گوشیم زنگ خورد... سانا بود...
سانا:سلام..
نوا:سلام..
سانا:توی مهمونی که ما رو ادم حساب نکردی!
نوا:وای خیلی اعصابم خورده...
سانا:راستی چرا موقعی که رفتی دست شویی جیمینم اومد و بعد باهم اومدین بیرون...!
نوا:*همه چیزو تعریف میکنه* و این بود بد بختی من جلو جیمین!
سانا:اوه اوه تو وقتی پریود میشی به صبر ایوب نیاز داری... خیله خب فردا میبینمت! بای
نوا:بای..
رفتم توی اتاق جیمین خواب بود... منم روی تخت خوابیدم...
فردا صبح...
ویو جیمین
با صدای شکستن چیزی بیدار شدم... به دور و برم نگاه کردم و دیدم نوا نیست... با سرعت از پله ها پایین اومدم... دیدم نوا روی زمینه و جمع شده توی خودش... یه گلدون شکسته هم کنارشه... با سرعت به طرفش رفتم... دیدم از درد صورتش جمع شده و داره به شکمش چنگ میزنه... براید بغلش کردم و گذاشتمش روی مبل... از اشپز خونه قرص مسکن و لیوان اب برداشتم و به طرفت دویدم... لیوان و قرصا رو بهش دادم تا بخوره... ولی از درد کم جون شده بود... پس خودم بهش دادم... تقریبا بعد 10مین اروم شد... بهش گفتم که لازم نيست بره دانشگاه... ولی من مجبور بودم برم شرکت... به زن عمو و یوهان زنگ زدم تا بیان پیشش... بعد 15مین اومدن...یوهان و زنعمو با نگرانی وارد خونه شدن...
یوهان:چیشده؟
جیمین:بیدار شدم دیدم روی زمین افتاده... گذاشتمش روی مبل و براش مسکن اوردن... بهش گفتم که امروز نره دانشگاه... ولی من مجبورم برم شرکت... الان هم باید برم... ممنون میشم مراقبش باشین...
مامان نوا:خیله خب برو یه سلامت ما مواظبشیم...
جیمین:ممنون... فعلا خداحافظ...
یوهان،مامان نوا:خداحافظ...
از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم... کل راه نگران نوا بودم...
حمایت؟
- ۶.۰k
- ۱۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط