رمان شخص سوم پارت ۹
کوک« آرا کجاست؟»
ماری« مهدکودک»
کوک« پس چرا خودت نرفتی سر کار»
ماری« آخه چطور میتونم با شما دونفر برم سر کار»
کوک« اوه...بلاخره یه دوست واقعی پیدا کردم!»
ماری« منم »
و هردوتون خندیدین
پرستار اومد داخل...
پرستار« سلام...صبح بخیر...برای تعویض پانسمان اومدم..»
ماری« آها...پس من بیرون منتظر میمونم»
و خواستی بری که پرستار گفت..
پرستار« لطفا اگه میشه بمونین»
ماری« چرا..»
پرستار« یکی از پرستارا مرخصی گرفته...فقط من پرستار آقای جئونم...لطفا اگه میشه زیر سر آقای جئون رو بگیرین تا من پانسمان رو عوض کنم...»
کوک« نه من خودم میتونم سرم رو نگه دارم..»
پرستار« نمیشه...اگه به سرتون فشار بیاد ممکنه بخیه هاتون باز بشه...»
ماری« مشکلی نیست...من کمکتون میکنم»
و رفتی سمت کوک و سرش رو گفتی...انقد معذب بودی که میخواستی زمین دهن باز کنه تو بری توش...دقیقا بغلش کرده بودی...پرستار کارش رو تموم کرد و توهم آروم سرش رو گذاشتی...
پرستار تشکر کرد و رفت...
کوک« مرسی بابت کمکت»
ماری« خواهش میکنم»
و سریع رفتی بیرون...
ماری«هووووف...چقد معذب شدم...»
کوک« چرا؟..من معذرت کردم؟»
سریع برگشتی که با قیافه سوالی کوک دقیقا رو به روت مواجه شدی...
ماری« چی؟...ن..نه...اصلا...ت..تو اینجا چیکار میکنی؟»
کوک« فک کردم اتفاقی برات افتاده...چون سریع رفتی بیرون»
ماری« عجب دوست فضولی!!!»
و تک خنده ای کردی..
کوک« من حس میکنم حالم خوبه...چرا دیگه مرخص نمیشم؟؟»
ماری« خبببب...منتظر همین سوال بودم!...ظهر قراره مرخص شیییییی»
کوک«اها»
و رفت داخل...با حالت داد گفتی...
ماری« حداقل بخاطر این همه ذوق من چه چی میگفتی!» که داد زد!
کوک«هووورا....خوبه؟»
آروم زمزمه کردی...
ماری« هوف..چرا انقد موده اخه»
و رفتی که پرونده ترخیص رو بگیری..
ماری« مهدکودک»
کوک« پس چرا خودت نرفتی سر کار»
ماری« آخه چطور میتونم با شما دونفر برم سر کار»
کوک« اوه...بلاخره یه دوست واقعی پیدا کردم!»
ماری« منم »
و هردوتون خندیدین
پرستار اومد داخل...
پرستار« سلام...صبح بخیر...برای تعویض پانسمان اومدم..»
ماری« آها...پس من بیرون منتظر میمونم»
و خواستی بری که پرستار گفت..
پرستار« لطفا اگه میشه بمونین»
ماری« چرا..»
پرستار« یکی از پرستارا مرخصی گرفته...فقط من پرستار آقای جئونم...لطفا اگه میشه زیر سر آقای جئون رو بگیرین تا من پانسمان رو عوض کنم...»
کوک« نه من خودم میتونم سرم رو نگه دارم..»
پرستار« نمیشه...اگه به سرتون فشار بیاد ممکنه بخیه هاتون باز بشه...»
ماری« مشکلی نیست...من کمکتون میکنم»
و رفتی سمت کوک و سرش رو گفتی...انقد معذب بودی که میخواستی زمین دهن باز کنه تو بری توش...دقیقا بغلش کرده بودی...پرستار کارش رو تموم کرد و توهم آروم سرش رو گذاشتی...
پرستار تشکر کرد و رفت...
کوک« مرسی بابت کمکت»
ماری« خواهش میکنم»
و سریع رفتی بیرون...
ماری«هووووف...چقد معذب شدم...»
کوک« چرا؟..من معذرت کردم؟»
سریع برگشتی که با قیافه سوالی کوک دقیقا رو به روت مواجه شدی...
ماری« چی؟...ن..نه...اصلا...ت..تو اینجا چیکار میکنی؟»
کوک« فک کردم اتفاقی برات افتاده...چون سریع رفتی بیرون»
ماری« عجب دوست فضولی!!!»
و تک خنده ای کردی..
کوک« من حس میکنم حالم خوبه...چرا دیگه مرخص نمیشم؟؟»
ماری« خبببب...منتظر همین سوال بودم!...ظهر قراره مرخص شیییییی»
کوک«اها»
و رفت داخل...با حالت داد گفتی...
ماری« حداقل بخاطر این همه ذوق من چه چی میگفتی!» که داد زد!
کوک«هووورا....خوبه؟»
آروم زمزمه کردی...
ماری« هوف..چرا انقد موده اخه»
و رفتی که پرونده ترخیص رو بگیری..
۱۶.۸k
۱۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.