وانشات از Jimin
کسی نمیدونه که قراره توی زندگیه بعدیمون چی باشیم...کی باشیم...یا اصلا باشیم!خیلیا به زندگیه بعدی اعتقادی ندارن...خیلیا اونو با روحشون باور میکنن...ولی به نظر بعضا مثل کیم ا.ت...در حال زندگی کردن بهتره...ما نمیدونیم قراره چه اتفاقی برامون بیوفته...ولی اینو خیلی خوب میدونیم که الان جریان داره...داره اتفاق میوفته...پس دلیلی نداره بخوایم برای ایندمون نگران باشیم
قهوه رو سر کشید و به آهنگ ملایمی که باعث میشد همهمه ای توی دلش راه بیوفته گوش داد ولی این باعث نمیشد که اتفاق ۴ ساله پیش رو فراموش کنه!
(۴ سال پیش)
+ گفتم از خونم برو بیرونننننن (داد)
_ جیمین...باور کن اون من نبودم...اونو با من اشتباه گرفتی...لطفا باور کن (گریه)
+ نمیفهمی چی میگم؟...اون تو بودی...خود کثیفت...تو قلبمو خورد کردی...ولی باورم نمیشه که داری انکارش میکنی...
+باشه!...من میرم...ولی...ولی لطفا دوربینهای خونه رو چک کن...زمان به عقب برنمیگرده...
کیفش رو برداشت و از خونه بیرون زد...کسی که بهش گفته بود «حتی اگه خودتم بخوای بری من نمیزارم» الان خودش اونو از زندگیش پرت کرد...ولی الان فقط دعا میکرد دوربینها رو چک کنه..
«شب»
گوشیش پر شده بود از پیام های جیمین...و تنها کاری که میتونست بکنه سین کردن و جواب ندادن بود...
مسیج: ا.ت غلط کردم...برگرد...خواهش میکنم...من دوست دارم...نمیتونم بدونه تو نفس بکشم...ا.ت من دیوونتم...لعنتی جواب بده
بعد پیام آخرش جواب داد
ا.ت: حتما میتونی بدون من نفس بکشی که از زندگیت پرتم کردی...دیگه از دراما بودن زندگیم خسته شدم...پیام نده آقای پارک!
( پایان ۴ سال پیش)
از کافه زد بیرون و چترش رو باز کرد...بازهم اون اشکهای لعنتی که از ۴ سال پیش زندونیش کردن شروع کردن به ریختن...با پشت دست اشکهایی که با قطرات بارون قاطی شده بودن رو پاک کرد که بتونه جلو پاشو ببینه!...ناگهان دستی کشیده شد و اونو به عقب برگردوند...سعی کرد چشماشو خوب باز کنه که بتونه ببینتش...
+ خودتی؟
صداش..هنوز هم صداش باعث میشد تپش قلب بگیره...ولی اینبار کنارش ترسیده بود!
_ تو...کی هستی؟
+ من یه گناه کارم که میخواد تمنا کنه که ببخشیش...
زانو زد و سرش رو به زمین رسوند...
+ منو ببخش...لطفا...بزار دوباره داشته باشمت...بدون تو سخت بود...خیلی سخت...من...من حتی فکر خودکشی کردم...ولی به امید اینکه پیدات کنم انجامش ندادم... (بغض)
ا.ت خم شد و اونو از زمین جدا کرد
«بخشیدمت»
قهوه رو سر کشید و به آهنگ ملایمی که باعث میشد همهمه ای توی دلش راه بیوفته گوش داد ولی این باعث نمیشد که اتفاق ۴ ساله پیش رو فراموش کنه!
(۴ سال پیش)
+ گفتم از خونم برو بیرونننننن (داد)
_ جیمین...باور کن اون من نبودم...اونو با من اشتباه گرفتی...لطفا باور کن (گریه)
+ نمیفهمی چی میگم؟...اون تو بودی...خود کثیفت...تو قلبمو خورد کردی...ولی باورم نمیشه که داری انکارش میکنی...
+باشه!...من میرم...ولی...ولی لطفا دوربینهای خونه رو چک کن...زمان به عقب برنمیگرده...
کیفش رو برداشت و از خونه بیرون زد...کسی که بهش گفته بود «حتی اگه خودتم بخوای بری من نمیزارم» الان خودش اونو از زندگیش پرت کرد...ولی الان فقط دعا میکرد دوربینها رو چک کنه..
«شب»
گوشیش پر شده بود از پیام های جیمین...و تنها کاری که میتونست بکنه سین کردن و جواب ندادن بود...
مسیج: ا.ت غلط کردم...برگرد...خواهش میکنم...من دوست دارم...نمیتونم بدونه تو نفس بکشم...ا.ت من دیوونتم...لعنتی جواب بده
بعد پیام آخرش جواب داد
ا.ت: حتما میتونی بدون من نفس بکشی که از زندگیت پرتم کردی...دیگه از دراما بودن زندگیم خسته شدم...پیام نده آقای پارک!
( پایان ۴ سال پیش)
از کافه زد بیرون و چترش رو باز کرد...بازهم اون اشکهای لعنتی که از ۴ سال پیش زندونیش کردن شروع کردن به ریختن...با پشت دست اشکهایی که با قطرات بارون قاطی شده بودن رو پاک کرد که بتونه جلو پاشو ببینه!...ناگهان دستی کشیده شد و اونو به عقب برگردوند...سعی کرد چشماشو خوب باز کنه که بتونه ببینتش...
+ خودتی؟
صداش..هنوز هم صداش باعث میشد تپش قلب بگیره...ولی اینبار کنارش ترسیده بود!
_ تو...کی هستی؟
+ من یه گناه کارم که میخواد تمنا کنه که ببخشیش...
زانو زد و سرش رو به زمین رسوند...
+ منو ببخش...لطفا...بزار دوباره داشته باشمت...بدون تو سخت بود...خیلی سخت...من...من حتی فکر خودکشی کردم...ولی به امید اینکه پیدات کنم انجامش ندادم... (بغض)
ا.ت خم شد و اونو از زمین جدا کرد
«بخشیدمت»
۱۷.۸k
۱۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.