~فیک~
~فیک~
نام فیک:"...Love d/a/y/s"
ژانر:"احساسی~مدرسه و..."
نویسنده:" @kim_stay"
بعد از اینکه ازرا با گرفتن صورتم منو هل میداد اونور...من بعد از چند دقیقه دستمو کشیدم و رفتم جلوس یخچال تا چندتا موچی برای خودم بردارم... اما دوباره صدای آوا می اومد که داشت سر آدام داد میزد و صدای چندتا سیلی می اومد... منو و ازرا سریع دویدیم سمتشون و...آدام روی زمین افتاده بود و داشت با دستاش جلوی صورتشو میگرفت...و آوا داشت به ادام سیلی میزد...
ازرا سریع دوید و رفت تا جلوی آوا رو بگیره و منم داشتم آدامو آروم میکردم... چون معلوم بود قراره یهو گریه کنه...
آروم موهاشو نوازش دادم و ازرا داشت آوا رو اروم میکرد...
و ما این جور دعوا هارو رو هرروز داشتیم... یروز آوا بود... یروز آدام...
منو و ازرا دیگه از این دعوا ها خسته شدیم... پس دیگه نزاشتیم باهم حرف بزنن... حتی یه سلام کوچیک... چون معلوم بود ادام یجوری قرار بود سلام بده که آوا دیوونه شه...
یروز من داشتم نصف پروژه رو توی لپ تاپم اوکی میکردم که یهو ازرا اومد و روی پام دراز کشید... دستمو بغل کرد و معلوم بود که از بیرون اومده بود خونه و کمی مست بود... پس یکم لبخند زدم و گذاشتم بخابه و هنوز داشتم پروژه رو مینوشتم...
آوا و آدام داشتن مارو نگاه میکردن... که بهو آوا گفت...
"بنظرت دوتا پسر چجوری س.ک.س میکنن؟"
و آدام گفت"نمیدونم...اخه...فک کنم رو تخت فقط همو میبوسن...واقعا نمیدونم..."
بعد آوا خندید و دوباره گفت"پسرا حامله میشن؟؟"
آدام به آوا کرد و معلوم بود داشت حالش بد میشد"چندش...اگه میشدن...پسرا هم پریود داشتن دیگه... 😔😀"
منی که داشتم با صورتی قرمز بهشون نگاه میکردم..."میشه دیگه زر نزنید؟ منو و ازرا فقط دوستیمممم"
و بعد...آوا اومد تو و به ازرا نگاه کرد...بعد از چند دقیقه ازرا بیدار شد و گفت:"آب بدههه"
و آدام به سمتش:'بیا...👍🏻'
بعد ازرا بلند شد و رفت سمت آدام... فک کردم میخاد بزنتش ولی یه آب برداشت و ریخت روش... و منی که داشتم کشتی گرفتنشون رو تماشا میکردم... کمی حسی گرفتم که دارم عاشق میشم... ولی عاشق کی...؟
و بعد بلند شدم و رفتم روی تخت و دراز کشیدم و بهشون نگاه کردم... و یهو دیدم که آوا داره پوزخندی بهم میزنه و ازرا بهم خیره بود... و آدام از فرار کردن دست برداشته و داره منو نگاه میکنه...
"چرا همه دارین منو نگاه میکنین؟بیاید🖕🏻"
اوا بلند شد و اومد رو تخت کنارم نشست"الان دوستداشتی با چه کسی رو تخت باشی هیم؟"
"اون چه سوالیه...؟"
اروم ازرا اومد پیشم و رو تخت بغلم کرد... "معلومه با من..."
به ازرا نگاه کردم..."ودف...مستی یا چی...؟ نباید الان پرده باشی...؟!"
"خوبم برادر... دارم کنارت دراز میکشم"
سریع از کنارش بلند شدم و رفتم پشت آدام قایم شدم... "برو گمشو ودف!چی میخای از جون من؟!"
نام فیک:"...Love d/a/y/s"
ژانر:"احساسی~مدرسه و..."
نویسنده:" @kim_stay"
بعد از اینکه ازرا با گرفتن صورتم منو هل میداد اونور...من بعد از چند دقیقه دستمو کشیدم و رفتم جلوس یخچال تا چندتا موچی برای خودم بردارم... اما دوباره صدای آوا می اومد که داشت سر آدام داد میزد و صدای چندتا سیلی می اومد... منو و ازرا سریع دویدیم سمتشون و...آدام روی زمین افتاده بود و داشت با دستاش جلوی صورتشو میگرفت...و آوا داشت به ادام سیلی میزد...
ازرا سریع دوید و رفت تا جلوی آوا رو بگیره و منم داشتم آدامو آروم میکردم... چون معلوم بود قراره یهو گریه کنه...
آروم موهاشو نوازش دادم و ازرا داشت آوا رو اروم میکرد...
و ما این جور دعوا هارو رو هرروز داشتیم... یروز آوا بود... یروز آدام...
منو و ازرا دیگه از این دعوا ها خسته شدیم... پس دیگه نزاشتیم باهم حرف بزنن... حتی یه سلام کوچیک... چون معلوم بود ادام یجوری قرار بود سلام بده که آوا دیوونه شه...
یروز من داشتم نصف پروژه رو توی لپ تاپم اوکی میکردم که یهو ازرا اومد و روی پام دراز کشید... دستمو بغل کرد و معلوم بود که از بیرون اومده بود خونه و کمی مست بود... پس یکم لبخند زدم و گذاشتم بخابه و هنوز داشتم پروژه رو مینوشتم...
آوا و آدام داشتن مارو نگاه میکردن... که بهو آوا گفت...
"بنظرت دوتا پسر چجوری س.ک.س میکنن؟"
و آدام گفت"نمیدونم...اخه...فک کنم رو تخت فقط همو میبوسن...واقعا نمیدونم..."
بعد آوا خندید و دوباره گفت"پسرا حامله میشن؟؟"
آدام به آوا کرد و معلوم بود داشت حالش بد میشد"چندش...اگه میشدن...پسرا هم پریود داشتن دیگه... 😔😀"
منی که داشتم با صورتی قرمز بهشون نگاه میکردم..."میشه دیگه زر نزنید؟ منو و ازرا فقط دوستیمممم"
و بعد...آوا اومد تو و به ازرا نگاه کرد...بعد از چند دقیقه ازرا بیدار شد و گفت:"آب بدههه"
و آدام به سمتش:'بیا...👍🏻'
بعد ازرا بلند شد و رفت سمت آدام... فک کردم میخاد بزنتش ولی یه آب برداشت و ریخت روش... و منی که داشتم کشتی گرفتنشون رو تماشا میکردم... کمی حسی گرفتم که دارم عاشق میشم... ولی عاشق کی...؟
و بعد بلند شدم و رفتم روی تخت و دراز کشیدم و بهشون نگاه کردم... و یهو دیدم که آوا داره پوزخندی بهم میزنه و ازرا بهم خیره بود... و آدام از فرار کردن دست برداشته و داره منو نگاه میکنه...
"چرا همه دارین منو نگاه میکنین؟بیاید🖕🏻"
اوا بلند شد و اومد رو تخت کنارم نشست"الان دوستداشتی با چه کسی رو تخت باشی هیم؟"
"اون چه سوالیه...؟"
اروم ازرا اومد پیشم و رو تخت بغلم کرد... "معلومه با من..."
به ازرا نگاه کردم..."ودف...مستی یا چی...؟ نباید الان پرده باشی...؟!"
"خوبم برادر... دارم کنارت دراز میکشم"
سریع از کنارش بلند شدم و رفتم پشت آدام قایم شدم... "برو گمشو ودف!چی میخای از جون من؟!"
۴.۲k
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.