داستان زندگی به عنوان یک ابر قهرمان پارت ۱
داستان زندگی به عنوان یک ابر قهرمان پارت ۱
(داستان ازدیده کاترین ) طبق معمول ارباب شرارت یه قربانی پیدا کرده بهود و دختر کفشدوزکی و گربه سیاه سعی داشتند که شرارت اون رو خنثی کنندمن دیدم مردم خیلی وحشت زده و در معرض خطر هستند پس مردم و جمع کردم و بردم به جای امن تا دختر کفشدوزکی و گربه سیاه کارشون تموم بشه ( بقیه داستان از دید دختر کفشدوزکی) امروز یکی از سختترین ابرشرور ها رو به کمک گربه سیاه شکست دادم و یه چیزی خیلی نظرمو جلب کرد یه دختر که مثل ابر قهرمانان نه با لباس مبدل با لباس عادی فقط با یک قلب مهربوندلم میخواستندبااون دختر بیشتر آشنا شم ولی خیلی وقت نداشتم تا به حالت عادی برگردم رفتم و سریع باش حرف زدم و خودم روبهش معرفی کردم و اون خودشوبهم معرفی کرد و تصمیم گرفتم که برم با استاد فو در مورد که به این دختریه معجزه گر بدم صحبت کردم چون دختر قلب خیلی خیلی خیلی خیلی مهربونی داشت(بقیه ی داستان از دید کاترین)امروز یکی از بهترین روزای زندگیم بودچون بادختر کفشدوزکی حرف زدم (کاترین یکی از طرفدارای پرو پاقرص دختر کفشدوزکی هستش) رفتم خونه و داستان رو برای مامان وبابام تعریف کردم و اونا اصلا اهمیت ندادن و من با ناراحتی رفتم تو اتاقم و درو بستم
(داستان ازدیده کاترین ) طبق معمول ارباب شرارت یه قربانی پیدا کرده بهود و دختر کفشدوزکی و گربه سیاه سعی داشتند که شرارت اون رو خنثی کنندمن دیدم مردم خیلی وحشت زده و در معرض خطر هستند پس مردم و جمع کردم و بردم به جای امن تا دختر کفشدوزکی و گربه سیاه کارشون تموم بشه ( بقیه داستان از دید دختر کفشدوزکی) امروز یکی از سختترین ابرشرور ها رو به کمک گربه سیاه شکست دادم و یه چیزی خیلی نظرمو جلب کرد یه دختر که مثل ابر قهرمانان نه با لباس مبدل با لباس عادی فقط با یک قلب مهربوندلم میخواستندبااون دختر بیشتر آشنا شم ولی خیلی وقت نداشتم تا به حالت عادی برگردم رفتم و سریع باش حرف زدم و خودم روبهش معرفی کردم و اون خودشوبهم معرفی کرد و تصمیم گرفتم که برم با استاد فو در مورد که به این دختریه معجزه گر بدم صحبت کردم چون دختر قلب خیلی خیلی خیلی خیلی مهربونی داشت(بقیه ی داستان از دید کاترین)امروز یکی از بهترین روزای زندگیم بودچون بادختر کفشدوزکی حرف زدم (کاترین یکی از طرفدارای پرو پاقرص دختر کفشدوزکی هستش) رفتم خونه و داستان رو برای مامان وبابام تعریف کردم و اونا اصلا اهمیت ندادن و من با ناراحتی رفتم تو اتاقم و درو بستم
۱۹.۹k
۲۹ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.