دخترای لجباز 🔥 پسرای مغرور 💥
#دخترای_لجباز 🔥 پسرای_مغرور 💥
پارت بیست و نهم 😸
رومینا : جون خودت...فعلا جنازشو جمع کن حالا .
دینا جنازه گوشیشو جمع کرد و بعد برگشت ک بره .
رومینا : کجا ؟
دینا : دل و دماغ کوهنوردی رو ندارم . بر میگردم پیش بچه ها .
رومینا : باش
بعد دینا رفت . ماهم ی چن دقیقه رو پیاده روی کردیم . من خواستم برم اون لب لب پرتگاه بشینم ولی پارسا میگفت خطرناکه .
رومینا : کجاش خطرناکه باو نگاه کن .
بعد رفتم لب پرتگاه ک بشینم ک یهو پام لیز خورد و...
از زبون پارسا :
هی گیر گیر ک بیا بریم لب پرتگاه . بابا خطرناکه . اگ تو پرت بشی من چ خاکی به سرم کنم ؟ رفت لب پرتگاه ک یهو پاش لیز خورد و هووففف پرت شد پایین !
وایییی چی شد ! نه نه امکان نداره ! خدایا خواهش میکنم ! خواهش میکنم !
-رومینااا رومیناااا !
رفتم لب پرتگاه ک دیدم دستش لبه پرتگاهو گرفته . با لحن التماسی گفت : ببین...میدونم ک هیمشه از من متنفر بودی ! میدونم دوست داری سر ب تنم نباشه . میدونم که...
سرش داد زدم : چرت و پرت نگو . داری پرت میشی احمق من ازت متنفر نیستم ! اون دستتو بده ب من .
خواست دستشو بده ک دستش لیز خورد و داشت پرت میشد ک سریع مچ دستشو گرفتم .
رومینا : و..ولم نکن !
پارسا : مگه دیوونم ؟
بعد سریع کشیدمش بالا . خیلی سبک بود . جوری ک ب راحتی کشیدمش بالا .
مانتوشو تکوند و گفت : ممنون .
نتونستم تحمل کنم سریع کشیدمش تو بقلم . بقلش خیلی گرم بود . ی حس عجیبی داشت . خیلی عجیب!
اولش انگار تو شک بود ولی بعد اونم آروم دستشو گذاشت پشت کمرم . رومینا...دختر تو چیکار کردی با من؟ منی ک همه دخترا ب نظرم مزخرف میومدن . منی ک ب هیچ دختری هیچ علاقه ای نداشتم و حالا...برات جونمو میدم ! نمیزارم از پیشم بری ! هیچ وقت !
از بقلم در آوردمش . گفتم : الان خورشید طلوع میکنه . بیا بریم ی جا بشینیم . البته غیر از پرتگاه !
رفتیم رو ی تخته سنگ نشستیم . رومو بهش کردم . با خنده بهش گفتم : هی دختر...خیلی سبک بودی!
بعد صدامو شبیه پیرزنا کردم و گفتم : مادر مگه نون نمیخوری ؟!
خندید . همین خندیدناش...صد برابر از چیزی ک بود بهترش میکرد.همین خندیدناش منو دیوونه میکرد.
گفت : ببخشیدا...ولی این شمایی ک خیلی قوی ای.
پارسا : لطف داری خانوم!
بعد دوتامون رومونو کردیم طرف خورشید...خیلی قشنگ بود.بهش نگاه کردم.اونم مجذوب خورشید شده بود. بعد روشو کرد طرفم و لبخند زد.خود ب خود دستم رفت طرف صورتش . دستمو رو گوشش گذاشتم و صورتموبردم طرفش و بوسیدمش . هیچ حرکتی نمیکرد . هیچی ! بدبخت فکر کنم بدجوری تو شک بود . خودمم زیاد از کاری ک میکردم مطمئن نبودم.لبهاش...طعم زندگی میدادن . من ب خودم ثابت کرده بودم ک دوسش دارم اما این غرورم.این غرور لعنتی نمیزاشت بگم.
لبهامو از لبهاش جدا کردم.از خجالت قرمز شده بود.
پارسا:اینم غروب آفتاب.بیا بریم پیش بقیه.
پارت بیست و نهم 😸
رومینا : جون خودت...فعلا جنازشو جمع کن حالا .
دینا جنازه گوشیشو جمع کرد و بعد برگشت ک بره .
رومینا : کجا ؟
دینا : دل و دماغ کوهنوردی رو ندارم . بر میگردم پیش بچه ها .
رومینا : باش
بعد دینا رفت . ماهم ی چن دقیقه رو پیاده روی کردیم . من خواستم برم اون لب لب پرتگاه بشینم ولی پارسا میگفت خطرناکه .
رومینا : کجاش خطرناکه باو نگاه کن .
بعد رفتم لب پرتگاه ک بشینم ک یهو پام لیز خورد و...
از زبون پارسا :
هی گیر گیر ک بیا بریم لب پرتگاه . بابا خطرناکه . اگ تو پرت بشی من چ خاکی به سرم کنم ؟ رفت لب پرتگاه ک یهو پاش لیز خورد و هووففف پرت شد پایین !
وایییی چی شد ! نه نه امکان نداره ! خدایا خواهش میکنم ! خواهش میکنم !
-رومینااا رومیناااا !
رفتم لب پرتگاه ک دیدم دستش لبه پرتگاهو گرفته . با لحن التماسی گفت : ببین...میدونم ک هیمشه از من متنفر بودی ! میدونم دوست داری سر ب تنم نباشه . میدونم که...
سرش داد زدم : چرت و پرت نگو . داری پرت میشی احمق من ازت متنفر نیستم ! اون دستتو بده ب من .
خواست دستشو بده ک دستش لیز خورد و داشت پرت میشد ک سریع مچ دستشو گرفتم .
رومینا : و..ولم نکن !
پارسا : مگه دیوونم ؟
بعد سریع کشیدمش بالا . خیلی سبک بود . جوری ک ب راحتی کشیدمش بالا .
مانتوشو تکوند و گفت : ممنون .
نتونستم تحمل کنم سریع کشیدمش تو بقلم . بقلش خیلی گرم بود . ی حس عجیبی داشت . خیلی عجیب!
اولش انگار تو شک بود ولی بعد اونم آروم دستشو گذاشت پشت کمرم . رومینا...دختر تو چیکار کردی با من؟ منی ک همه دخترا ب نظرم مزخرف میومدن . منی ک ب هیچ دختری هیچ علاقه ای نداشتم و حالا...برات جونمو میدم ! نمیزارم از پیشم بری ! هیچ وقت !
از بقلم در آوردمش . گفتم : الان خورشید طلوع میکنه . بیا بریم ی جا بشینیم . البته غیر از پرتگاه !
رفتیم رو ی تخته سنگ نشستیم . رومو بهش کردم . با خنده بهش گفتم : هی دختر...خیلی سبک بودی!
بعد صدامو شبیه پیرزنا کردم و گفتم : مادر مگه نون نمیخوری ؟!
خندید . همین خندیدناش...صد برابر از چیزی ک بود بهترش میکرد.همین خندیدناش منو دیوونه میکرد.
گفت : ببخشیدا...ولی این شمایی ک خیلی قوی ای.
پارسا : لطف داری خانوم!
بعد دوتامون رومونو کردیم طرف خورشید...خیلی قشنگ بود.بهش نگاه کردم.اونم مجذوب خورشید شده بود. بعد روشو کرد طرفم و لبخند زد.خود ب خود دستم رفت طرف صورتش . دستمو رو گوشش گذاشتم و صورتموبردم طرفش و بوسیدمش . هیچ حرکتی نمیکرد . هیچی ! بدبخت فکر کنم بدجوری تو شک بود . خودمم زیاد از کاری ک میکردم مطمئن نبودم.لبهاش...طعم زندگی میدادن . من ب خودم ثابت کرده بودم ک دوسش دارم اما این غرورم.این غرور لعنتی نمیزاشت بگم.
لبهامو از لبهاش جدا کردم.از خجالت قرمز شده بود.
پارسا:اینم غروب آفتاب.بیا بریم پیش بقیه.
۷.۴k
۲۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.