رمان در تعقیب شیطان
***رمان در تعقیب شیطان***
پارت۹
- بله؟
- ببخشید شما جزوه ی این درس رو نوشتید؟
در کمال خونسردی گفتم: ببخشید من جزوه نمی نویسم.
- واقعا؟
- بله.
- پس چطور درس می خونید؟
عجب آدم پرووایه .
همینطور که روم رو بر می گردوندم گفتم: از بچه ها می گیرم. اگرم نشد کل کتاب رو می خونم.
اینو گفتم و به طرف بوفه حرکت کردم. دیگه چیزی نمونده بود که به بوفه برسم که دیدم شادی داره دنبالم می دوه.
چند لحظه ایستادم تا بهم برسه. با رسیدن به من متوقف شد و دستش رو روی زانوش گذاشت تا نفسش آروم بگیره.
بی تفاوت گتم: چته مگه داری سر میبری؟
شادی که نفسش جا اومده بود گفت: دیوونه منو بگو که می خواستم یه خبر داغ بهت بدم.
یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم: خبر داغ؟
- بعللله.
- خب بفرمایید نطق کنید منتظرم.
- فکر کردی خبر خوب رو اینطوری میدم بهت؟ باید اول منو یه قهوه مهمون کنی.
- باشه بابا بیا بریم تو بشینیم.
با هم وارد بوفه شدیم و پشت میز همیشگیمون نشستیم و دو تا قهوه ی شیرین با کیک سفارش دادیم.
- خب حالا بگو ببینم خبرت چیه؟
- اووممم امروز اون پسره سهیل ازم جزوه گرفت.
یه لحظه از دستش داشتم عصبانی می شدم که منو مسخره خودش کرده. ولی خودم رو کنترل کردم و گفتم: سهیل دیگه کیه؟
با تعجب گفت: یعنی تو سهیل رو نمی شناسی؟
- ای بابا مسخره بازی در نیار شادی من از کدوم گوری باید بشناسمش؟
- باشه بابا زیاد به اون مخ نداشتت فشار نیار سهیل همونیه که توی کلاس جلوت نشسته بود.
ازحرفش پقی زدم زیر خنده .
- به چی می خندی پری؟
- دختره ی دیوونه گفتم چه اتفاقی افتاده حالا اون قبل اینکه ازت جزوه بخواد از من جزوه خواست منم دست رد به سینش زدم.
پریسا که به نظر می رسید دمغ شده گفت: واقعا؟
- آره عزیزم تازه یه جزوه گرفتن که این قدر شور و شوق نداره. تازه اون یکی از همون سه نفر مشکوکیه که توی کلاس هستن.
- جدی میگی؟
- آره توی کلاس از بس سنگینی نگاه های مخفی شون رو تحمل کردم که دیگه حالم داشت بد می شد. برای همین همین که کلاس تموم شد زدم بیرون و توی راهرو منتظرت موندم تا بیای اما به جای تو اون پسره اومد و ازم جزوه خواست منم که ازش متنفر بودم گفتم جزوه نمی نویسم.
- باشه حالا چیکاره ایم؟
هیچی بعد خوردن قهوه باید بریم کلاس بعدی بشینیم و بعدش بریم خرید هر چی باشه عروسی دختر خالته ها. آره یادم رفته بود.
بعد خوردن قهوه به کلاس رفتیم. بعد نشستن روی صندلی طبق معمول ابوالهول وارد کلاس شد نمی دونم چرا تموم کلاسا رو باهامون بود. همین که وارد کلاس شد نگاهش رو روی من قفل کرد. کاش می دونستم که چی می خواد کاش می فهمیدم که چرا اینقدر مرموزه؟ چراحرف نمیزنه؟
طبق معمول سهیل هم اومد جلومون نشست. باز هم همون احساس مزخرف. بعد کلاس من و شادی به طرف ماشین حرکت کردیم اما همین که به ماشین رسیدیم دیدم که یه ماشین مدل بالا مشکی پشت ما پارک کرده رو به رومون هم که دیوار بود و کلا راه ما بسته شده بود. به طرف انتظامات یونی حرکت کردم و گفتم که صاحب این ماشین رو پیدا کنه تا ما بتونیم ماشین رو از پارک خارج کنیم. بعد گزارش پیش ماشین برگشتیم و منتظر شدیم تا صاحب ماشین بیاد و ماشینش رو حرکت بده. بعد از پنج دقیقه دیدم که یه نفر از دور داره میاد. وقتی به ما رسید متوجه شدم که اون شخص کسی جز ابوالهول نیست. من و شادی از به معنای واقعی کلمه وا رفتیم آخه ابوالهول و یه همچین ماشینی؟ یه دفعه یاد روزی افتادم که پشت چراغ قرمز توقف کرده بودم اون روز هم همین ماشین بود که کنارم متوقف شده بود و من می خواستم از شیشه ی دودی ماشین داخلش رو دید بزنم اما نمی شد. یعنی چی؟ یعنی داشته منو تعقیب می کرده؟ نه این نمی تونه باشه چون اون موقع که منو نمی شناخته. ابوالهول بعد از اینکه به ماشینش رسید آرنجش رو به سقف ماشینش تکیه داد و کمی به ما دو تا خیره شد شادی که کمی مضطرب شده بود گفت: این چشه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم چه می دونم. پس از چند ثانیه سوار ماشین شد و دنده عقب گرفت و رفت ما هم سوار شدیم و به طرف فروشگاه حرکت کردیم. توی راه قضیه ی چراغ قرمز رو به شادی گفتم شادی هم که خیلی ترسو و حساس بود گفت: نکنه قاتلی چیزی باشه که تقیبت می کنه؟
از حرفش خنده ی بلندی کردم و گفتم: قاتل؟ دیوونه ای شادی واقعا دیوونه ای آخه دختر خوب من نه شخص مهمی هستم نه عضو مافیا چرا باید کسی بیاد و منو بکشه؟!!!
- چه می دونم به خدا. شاید کسی عاشق سینه چاکت شده باشه و جوابش کردی حالا به فکر انتقامه.
- برو بابا یعنی طرف اینقدر دیوونست که آدم اجیر کنه بفرسته پی من؟
- توی این دوره زمونه هر چیزی ممکنه توی صفحه حوادث نمی خونی که فلان کس روی دختری که جواب رد بهش داده اسید ریخته؟ اینم یه نمونه ی دیگه ای ممکنه باشه.
- بی خیال بابا نیست که خیلی خوشگلم حالا یکی پیدا بشه اینقدر دیوونم باشه.
با رسیدن ب
پارت۹
- بله؟
- ببخشید شما جزوه ی این درس رو نوشتید؟
در کمال خونسردی گفتم: ببخشید من جزوه نمی نویسم.
- واقعا؟
- بله.
- پس چطور درس می خونید؟
عجب آدم پرووایه .
همینطور که روم رو بر می گردوندم گفتم: از بچه ها می گیرم. اگرم نشد کل کتاب رو می خونم.
اینو گفتم و به طرف بوفه حرکت کردم. دیگه چیزی نمونده بود که به بوفه برسم که دیدم شادی داره دنبالم می دوه.
چند لحظه ایستادم تا بهم برسه. با رسیدن به من متوقف شد و دستش رو روی زانوش گذاشت تا نفسش آروم بگیره.
بی تفاوت گتم: چته مگه داری سر میبری؟
شادی که نفسش جا اومده بود گفت: دیوونه منو بگو که می خواستم یه خبر داغ بهت بدم.
یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم: خبر داغ؟
- بعللله.
- خب بفرمایید نطق کنید منتظرم.
- فکر کردی خبر خوب رو اینطوری میدم بهت؟ باید اول منو یه قهوه مهمون کنی.
- باشه بابا بیا بریم تو بشینیم.
با هم وارد بوفه شدیم و پشت میز همیشگیمون نشستیم و دو تا قهوه ی شیرین با کیک سفارش دادیم.
- خب حالا بگو ببینم خبرت چیه؟
- اووممم امروز اون پسره سهیل ازم جزوه گرفت.
یه لحظه از دستش داشتم عصبانی می شدم که منو مسخره خودش کرده. ولی خودم رو کنترل کردم و گفتم: سهیل دیگه کیه؟
با تعجب گفت: یعنی تو سهیل رو نمی شناسی؟
- ای بابا مسخره بازی در نیار شادی من از کدوم گوری باید بشناسمش؟
- باشه بابا زیاد به اون مخ نداشتت فشار نیار سهیل همونیه که توی کلاس جلوت نشسته بود.
ازحرفش پقی زدم زیر خنده .
- به چی می خندی پری؟
- دختره ی دیوونه گفتم چه اتفاقی افتاده حالا اون قبل اینکه ازت جزوه بخواد از من جزوه خواست منم دست رد به سینش زدم.
پریسا که به نظر می رسید دمغ شده گفت: واقعا؟
- آره عزیزم تازه یه جزوه گرفتن که این قدر شور و شوق نداره. تازه اون یکی از همون سه نفر مشکوکیه که توی کلاس هستن.
- جدی میگی؟
- آره توی کلاس از بس سنگینی نگاه های مخفی شون رو تحمل کردم که دیگه حالم داشت بد می شد. برای همین همین که کلاس تموم شد زدم بیرون و توی راهرو منتظرت موندم تا بیای اما به جای تو اون پسره اومد و ازم جزوه خواست منم که ازش متنفر بودم گفتم جزوه نمی نویسم.
- باشه حالا چیکاره ایم؟
هیچی بعد خوردن قهوه باید بریم کلاس بعدی بشینیم و بعدش بریم خرید هر چی باشه عروسی دختر خالته ها. آره یادم رفته بود.
بعد خوردن قهوه به کلاس رفتیم. بعد نشستن روی صندلی طبق معمول ابوالهول وارد کلاس شد نمی دونم چرا تموم کلاسا رو باهامون بود. همین که وارد کلاس شد نگاهش رو روی من قفل کرد. کاش می دونستم که چی می خواد کاش می فهمیدم که چرا اینقدر مرموزه؟ چراحرف نمیزنه؟
طبق معمول سهیل هم اومد جلومون نشست. باز هم همون احساس مزخرف. بعد کلاس من و شادی به طرف ماشین حرکت کردیم اما همین که به ماشین رسیدیم دیدم که یه ماشین مدل بالا مشکی پشت ما پارک کرده رو به رومون هم که دیوار بود و کلا راه ما بسته شده بود. به طرف انتظامات یونی حرکت کردم و گفتم که صاحب این ماشین رو پیدا کنه تا ما بتونیم ماشین رو از پارک خارج کنیم. بعد گزارش پیش ماشین برگشتیم و منتظر شدیم تا صاحب ماشین بیاد و ماشینش رو حرکت بده. بعد از پنج دقیقه دیدم که یه نفر از دور داره میاد. وقتی به ما رسید متوجه شدم که اون شخص کسی جز ابوالهول نیست. من و شادی از به معنای واقعی کلمه وا رفتیم آخه ابوالهول و یه همچین ماشینی؟ یه دفعه یاد روزی افتادم که پشت چراغ قرمز توقف کرده بودم اون روز هم همین ماشین بود که کنارم متوقف شده بود و من می خواستم از شیشه ی دودی ماشین داخلش رو دید بزنم اما نمی شد. یعنی چی؟ یعنی داشته منو تعقیب می کرده؟ نه این نمی تونه باشه چون اون موقع که منو نمی شناخته. ابوالهول بعد از اینکه به ماشینش رسید آرنجش رو به سقف ماشینش تکیه داد و کمی به ما دو تا خیره شد شادی که کمی مضطرب شده بود گفت: این چشه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم چه می دونم. پس از چند ثانیه سوار ماشین شد و دنده عقب گرفت و رفت ما هم سوار شدیم و به طرف فروشگاه حرکت کردیم. توی راه قضیه ی چراغ قرمز رو به شادی گفتم شادی هم که خیلی ترسو و حساس بود گفت: نکنه قاتلی چیزی باشه که تقیبت می کنه؟
از حرفش خنده ی بلندی کردم و گفتم: قاتل؟ دیوونه ای شادی واقعا دیوونه ای آخه دختر خوب من نه شخص مهمی هستم نه عضو مافیا چرا باید کسی بیاد و منو بکشه؟!!!
- چه می دونم به خدا. شاید کسی عاشق سینه چاکت شده باشه و جوابش کردی حالا به فکر انتقامه.
- برو بابا یعنی طرف اینقدر دیوونست که آدم اجیر کنه بفرسته پی من؟
- توی این دوره زمونه هر چیزی ممکنه توی صفحه حوادث نمی خونی که فلان کس روی دختری که جواب رد بهش داده اسید ریخته؟ اینم یه نمونه ی دیگه ای ممکنه باشه.
- بی خیال بابا نیست که خیلی خوشگلم حالا یکی پیدا بشه اینقدر دیوونم باشه.
با رسیدن ب
- ۹.۶k
- ۱۵ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط