و تو هیچ نمیدانی

و تو هیچ نمیدانی
در این شهرِ شلوغ ،
هزار بار جانم به لبم رسید
وقتی غریبه های هم نامت را صدا میکردند
و هیچکدامشان نه تو بودی و نه حتی شبیهَت ،
عزیز جانم ،
دل ، شلوغی شهر نمیداند چیست
میگردد و میگردد و بهانه ای برای تنگ شدن پیدا می کند
دیدگاه ها (۱)

لعنت به چشمــانـت که داغـش در دلـم مــانــدهرکس رسید داغ تو ...

از همان وقتی که دیوار کاهگلی رفت و آجر و سنگ آمداز همان وقتی...

من در عشقت مثل هیتلر دیوانه بودم.مغرور و بی پروا،با ارتشی قد...

سقوط کرده ام از تو و پرت شده ام میان هجوم خاطراتت...خاطراتت ...

دل تنگ که میشوم ، دل تنگ نگاهت که میشوم ، دل تنگ صدایت که م...

کجا رفتی خوش خنده معن تو فقط یک اسم نیستی تو یک خاطره ای یک ...

نیایش شبانگاهی:خدای مهربانم،در سکوت این شب آرام، دستانم را ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط