یه روز غمگین پاییزی سال که شب قبلش تا صبح حرفامو مرو

یه روز غمگین پاییزی سال 76، که شب قبلش، تا صبح حرفامو مرور میکردم، زنگ زدم به غزل...
گفتم باید امروز همدیگه رو ببینیم...
اوایل پاییز بود...
هوا هنوز اونقدر پاییزی نشده بود اما...
توو فکر و ذهن و وجودم، چنان طوفان و گرد غباری بلند شده بود که هیچ چیزی رو اونطرف این طوفان نمیدیدم... انگار، فقط میخواستم ازین طوفان نجات پیدا کنم!
با هم قرار گذاشتیم...
وقتی همدیگه رو دیدیم، بعد از یه سلام و احوالپرسی مختصر...
بینمون فقط سکوت بود و سکوت...
هیچکدوم از اون حرفایی که ساعت‌ها بهشون فکر کرده بودم به زبونم نمیومد...
چند بار میخواستم حرف بزنم اما...
بازم سکوت...
با هر زحمتی بود گفتم میخوام در مورد موضوع مهمی باهات صحبت کنم...
یه سری از حرفامو بهش زدم...
حالا نوبت سکوت غزل بود...
انقدر فضا واسمون سنگین بود که تصمیم گرفتیم برگردیم خونه...
توو ماشین یه کاغذ بهش دادم که این شعر رو براش نوشته بودم (تصویر اون کاغذ رو براتون گذاشتم)...

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو، هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
دردی است غیر مردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم، کاین درد را دوا کن...

حال هیچکدوممون خوب نبود
هردومون انگار دنبال یه جا و یه فرصت بودیم واسه هق هق...
دیدگاه ها (۲۱)

وسطای راه، من پیاده شدم و با غزل خداحافظی کردم... باید قدم م...

این بار اگر زن زیبارویی را دیدید، هوس را زنده به گور کنید و ...

این فکر و خیالها و عذاب وجدان مث خوره روح و روانم رو آزار می...

الان رفتم جایی کار داشتم... تاکسی خاموش شد، 3 نفری هرچی هول ...

پست جدیدددکپشن :اوایل پیجم بود در تلاش بودم معرفی شمشنیده شم...

P13دفتر بلا مثل همیشه بوی قهوه و کاغذ می‌داد.پنجره نیمه‌باز ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط