وسطای راه من پیاده شدم و با غزل خداحافظی کردم

وسطای راه، من پیاده شدم و با غزل خداحافظی کردم...
باید قدم میزدم تا کمی آروم بشم!

بعدها هروقت این آهنگو گوش میکردم یاد اونروز میفتادم...

گریه نمی کنم نه اینکه سنگم
گریه غرورمو به هم می زنه
مرد برای هضم دلتنگیاش
گریه نمی کنه ، قدم می زنه
گریه نمی کنم ، نه اینکه خوبم
نه اینکه دردی نیست ، نه اینکه شادم

یک اتفاق نصفه نیمه ام که ،
یهو میون زندگی افتادم
یه ماجرای تلخ ناگزیرم
یه کهکشونم ولی بی ستاره
یه قهوه که هرچی شکر بریزی
بازم همون تلخی نابو داره...

فکر کنم حدودا یک ساعت بعد رسیدم سر کوچه... اصلا دوست نداشتم برم خونه اما چاره ای نبود!
هوا تاریک شده بود...
در رو باز کردم...
دیدم غزل با یه چادر گل گلی، توو راهرو وایساده...
گفت بیا پارکینگ کارت دارم...
رفتیم پایین...
همه جا تاریک تاریک بود و فقط کمی نور از توو حیاط میومد...
هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد...
فقط همدیگه رو بغل کردیم...
گریه امون نداد...
گریه بود و...
گریه بود و...
گریه...
اونقدر بغض گلوم رو فشار میداد که
حتی نتونستیم خداحافظی کنیم...
دقیقا مثل همین الان، که بعد از 19 سال، برای اولین بار، دارم این خاطرات رو بازگو میکنم، با چشمهایی پر از اشک...
همه چی تموم شد...
دیدگاه ها (۴۱)

این بار اگر زن زیبارویی را دیدید، هوس را زنده به گور کنید و ...

سخت استجدا شدناز افکاری که تو را در بر گرفته اندافکاری بی ری...

یه روز غمگین پاییزی سال 76، که شب قبلش، تا صبح حرفامو مرور م...

این فکر و خیالها و عذاب وجدان مث خوره روح و روانم رو آزار می...

دارک ترین عشق

╭────────╮ ‌ ‌ ‌ 𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮 ‌ ╰────────╯جـ...

میدونست از صدای رعد و برق وحشت می کنم. اولین آسمون غُرمبه زد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط