یادم است ساله بودم قرار بود ننه جان و آقاجان از سفر

💐یادم است ۴_۵ ساله بودم. قرار بود ننه جان و آقاجان از سفر حج برگردند. مامانم جایی از زبانش در رفته بود که مثلاً : ساکت باشید ننه جان می‌خواهند بیایند برایتان سوغاتی بیاورند.

💐همین که آقاجان و ننه جان از در حیاط آمدند تو دویدم جلو و گفتم سوغاتی منو بدید. ولی آنقدر خانه شلوغ و پر سر و صدا بود که اصلاً نه مرا می‌دیدند و نه صدایم را شنیدند. چند باری که حرفم را تکرار کردم و دیدم کسی محلم نمی‌گذارد خانه را گذاشتم روی سرم.

💐عمو کاظم که می‌دانست پیرمرد و پیرزن تهش چند قواره پارچه آورده‌اند مرا بغل کرد و گفت: عمو جون! من الان میرم مکه و برات سوغاتی می آرم. بعد پرید ترک موتور گازی اش و رفت مکه و با کیسه ای پر از سوغاتی برگشت.

💐اول سوغاتی مرا داد که یک سینی پلاستیکی بود با چند تا فنجان و نعلبکی و قوری و قندان. انگار دنیا را به من داده بودند عمو کاظم سوغاتی بقیه بچه ها را داد و گفت: عصر با سوغاتی‌هایتان بیایید باهم بازی کنیم. بعد رفت کمک قصاب گوسفند را آماده کنند برای آبگوشت ظهر جماعت.

#بریده_کتاب
#بفرمایید_بهشت
#محدثه_سادات_طباطبایی
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۱)

🍁کتاب « عشق و دیگر هیچ » نوشته نرجس شکوریان فرد در قالب رمان...

🍁خدا گاهی کارهایی می کند که از عقل آدمی زاد دور است. شما شای...

🦋حال علی مرتب بدتر می شد. تب و استفراغش بیشتر شده بود و رنگش...

🌸روزها که مامان مشغول کارهای خانه می شد من به حیاط ویلایی که...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط