حال علی مرتب بدتر می شد تب و استفراغش بیشتر شده بود و ر

🦋حال علی مرتب بدتر می شد. تب و استفراغش بیشتر شده بود و رنگش شده بود عین زردچوبه. دیگر فقط خون دفع می کرد. یک بیمار داشت می‌آمد جای امیرمهدی. خدمه ای که بچه را با ویلچر آورده بود با دیدن علی گفت: این بچه هم باقالی خورده؟ خیلی خطرناکه، توی بخش ما چند تا بچه همین طوری تلف شدند.

🦋این حرفش مرا زودتر تلف کرد. حالم خیلی بد شد. خواهر مهربانم که این دو روز به هر شکلی خودش را قاچاقی می‌رساند توی بخش و قوت قلبم بود، گفت: تو خیلی خسته شدی. دو شبه نخوابیدی. برو خونه دوش بگیر و دوساعتی بخواب.

🦋سوار ماشین شدم گریه امانم نمی داد. به همسرم گفتم :فقط منو ببرحرم. آنقدر فکرم درگیر بود که با همان دمپایی های پلاستیکی بیمارستان آمده بودم بیرون. رفتیم حرم و آویختم به پنجره های ضریح خانوم...

#بریده_کتاب
#بفرمایید_بهشت
#محدثه_سادات_طباطبایی
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۱)

💐یادم است ۴_۵ ساله بودم. قرار بود ننه جان و آقاجان از سفر حج...

🍁کتاب « عشق و دیگر هیچ » نوشته نرجس شکوریان فرد در قالب رمان...

🌸روزها که مامان مشغول کارهای خانه می شد من به حیاط ویلایی که...

🌼زمانی که سنا و ملیکا کوچک بودند خیلی برایشان کتاب می‌خواندم...

black flower(p,227)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط