درباره ی داستان جدیدم
درباره ی داستان جدیدم
شیدا و صوفی
پنج سال پیش ، این داستان نوشته شد.مجوز چاپ نگرفت.امسال وقتی آن را تبدیل به نمایشنامه کردم ، مجوز گرفت.
اما شما اصل داستان اصلی را می خوانید.همان که مجوز چاپ نگرفت و دلیلش ساده بود :داستان واقعا اتفاق افتاده بود.....و شیدا ، خبرنگاری که در قصه میبینید ، در واقع ؛ خودم هستم....
همیشه روی پرونده های واقعی ، حساسیت وجود دارد.
خیلی سعی کردم ، این داستان را فراموش کنم.آرش و صوفی را از یاد ببرم و به زندگی معمولی ام ادامه دهم....اما غیر ممکن بود.چنان درگیر ماجرا شدم که دیگر من هم بخشی از آن بودم...
صوفی هر شب به خوابم می آید و از من میخواهد قصه اش را منتشر کنم...میخواهد آدمهای بیشتری او را بشناسند....
به خاطر این ماجرا ، از دو نفر تشکر ویژه میکنم. برادر آرش و حاج علی که اگر این دو نفر نبودند ؛ هیچکس نمیدانست وسط آن ماجرای عجیب و این عشق جادویی ؛ سرنوشت من به کجا رسیده بود!...
سعی میکنم امانتدار خوبی برای قصه باشم.موقع رخ دادن رویدادها ؛ سی و چند سالم بود گمانم.... به هر حال ماجرا از دید من ، انگار همین دیروز اتفاق افتاده است.
لحن این داستان با پستچی یک تفاوت اساسی دارد.ما در داستان وارد ذهن آدمهای مختلف میشویم و داستان را از نگاه آنها هم میبینیم و روایت میکنیم.چون
#شیداوصوفی اساسا داستان یک نفر نیست.داستان سه نسل است که جایی به هم گره میخورد.داستان همیشگی خانواده های ایرانی است.بلوغ.نوجوانی.عشق.تنهایی بچه ها.فداکاری والدین و غربت سالخوردگان....
داستان سختی است.شاید سخت تر از پستچی از لحاظ شیوه روایت.آن جا من فقط خودم بودم و علی....اینجا پای یک عده آدم مختلف وسط است که همه گناهکارند و همه محق....و باید حق همه را درست ادا کرد....
اصلا نمیدانم داستان چند قسمتی میشود و لطفا از من نپرسید.چون فشرده کردن رمان ؛ آنهم یک ماجرای واقعی ، همیشه وقت میبرد....واگر سطحی از آن عبور کنی ، همان قصه ی مجلات زردی میشود که هیچکدام نمیخواهیم.....
این داستان را با احترام به جوانان سرزمینم نوشتم.....احترام به آنها که نیاید دست کم گرفته شوند.چون امروز و فردا مال آنهاست....اما پدران.مادران و حتی پدر بزرگها و مادر بزرگها در این داستان نقش مهمی دارند.این داستانی درباره ی
#خانواده_ایرانی است....
وقتی میخواستم شیداو صوفی را شروع کنم....یک جمله از آرش به یادم آمد : نسل ما یاد گرفته ، وقتی میفهمه گولش زدن ، تلافی کنه......
شاید این جمله ی آرش باعث شد که بخواهم.قصه را در فضای مجازی منتشر کنم.
داستان نسلی که بازی نمیخورد.....
داستان نسلی که تلافی کردن بلد است...
من بلد نبودم
آرش و صوفی بلد بودند...
سپاس از شوقتان ....
ارادتمند
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
#مقدمه
شیدا و صوفی
پنج سال پیش ، این داستان نوشته شد.مجوز چاپ نگرفت.امسال وقتی آن را تبدیل به نمایشنامه کردم ، مجوز گرفت.
اما شما اصل داستان اصلی را می خوانید.همان که مجوز چاپ نگرفت و دلیلش ساده بود :داستان واقعا اتفاق افتاده بود.....و شیدا ، خبرنگاری که در قصه میبینید ، در واقع ؛ خودم هستم....
همیشه روی پرونده های واقعی ، حساسیت وجود دارد.
خیلی سعی کردم ، این داستان را فراموش کنم.آرش و صوفی را از یاد ببرم و به زندگی معمولی ام ادامه دهم....اما غیر ممکن بود.چنان درگیر ماجرا شدم که دیگر من هم بخشی از آن بودم...
صوفی هر شب به خوابم می آید و از من میخواهد قصه اش را منتشر کنم...میخواهد آدمهای بیشتری او را بشناسند....
به خاطر این ماجرا ، از دو نفر تشکر ویژه میکنم. برادر آرش و حاج علی که اگر این دو نفر نبودند ؛ هیچکس نمیدانست وسط آن ماجرای عجیب و این عشق جادویی ؛ سرنوشت من به کجا رسیده بود!...
سعی میکنم امانتدار خوبی برای قصه باشم.موقع رخ دادن رویدادها ؛ سی و چند سالم بود گمانم.... به هر حال ماجرا از دید من ، انگار همین دیروز اتفاق افتاده است.
لحن این داستان با پستچی یک تفاوت اساسی دارد.ما در داستان وارد ذهن آدمهای مختلف میشویم و داستان را از نگاه آنها هم میبینیم و روایت میکنیم.چون
#شیداوصوفی اساسا داستان یک نفر نیست.داستان سه نسل است که جایی به هم گره میخورد.داستان همیشگی خانواده های ایرانی است.بلوغ.نوجوانی.عشق.تنهایی بچه ها.فداکاری والدین و غربت سالخوردگان....
داستان سختی است.شاید سخت تر از پستچی از لحاظ شیوه روایت.آن جا من فقط خودم بودم و علی....اینجا پای یک عده آدم مختلف وسط است که همه گناهکارند و همه محق....و باید حق همه را درست ادا کرد....
اصلا نمیدانم داستان چند قسمتی میشود و لطفا از من نپرسید.چون فشرده کردن رمان ؛ آنهم یک ماجرای واقعی ، همیشه وقت میبرد....واگر سطحی از آن عبور کنی ، همان قصه ی مجلات زردی میشود که هیچکدام نمیخواهیم.....
این داستان را با احترام به جوانان سرزمینم نوشتم.....احترام به آنها که نیاید دست کم گرفته شوند.چون امروز و فردا مال آنهاست....اما پدران.مادران و حتی پدر بزرگها و مادر بزرگها در این داستان نقش مهمی دارند.این داستانی درباره ی
#خانواده_ایرانی است....
وقتی میخواستم شیداو صوفی را شروع کنم....یک جمله از آرش به یادم آمد : نسل ما یاد گرفته ، وقتی میفهمه گولش زدن ، تلافی کنه......
شاید این جمله ی آرش باعث شد که بخواهم.قصه را در فضای مجازی منتشر کنم.
داستان نسلی که بازی نمیخورد.....
داستان نسلی که تلافی کردن بلد است...
من بلد نبودم
آرش و صوفی بلد بودند...
سپاس از شوقتان ....
ارادتمند
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
#مقدمه
۳.۲k
۳۰ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.