✔ رمان عاشقانه از سوریه تا منا❣
✔ #رمان_عاشقانه_از_سوریه_تا_منا❣
⚘ #قسمت_چهل_و_سوم
صالح، پدر جون را به دکتر متخصص برده بود. دکتر هشدار داده بود که قلب پدر جون در خطر است و هر نوع هیجانی برای او مضر و آسیب رسان می شد. خیلی باید مراقب باشیم و محیط را برای پدر جون آرام و بی استرس فراهم می کردیم. خودم حواسم به همه چیز بود و غذا ها را با وسواس بیشتری درست می کردم. قرص ها را سر ساعت به پدر جون می دادم و گاهی اوقات که صالح نبود باهم به پارک و پیاده روی می رفتیم. صالح هم در طول روز چند بار به منزل می آمد و سری به پدر جون می زد. به خواست پدر جون، سلما و علیرضا در اولین فرصت به زندگی مشترکشان رسیدند و مراسم کوچک و زیبایی برایشان برگزار کردیم. لحظه ای که سلما می خواست منزل پدرش را ترک کند خیلی گریه کرد و دلتنگی اش همه ی ما را بی تاب و گریان کرد. دستش را دور گردن پدر جون حلقه کرده بود و از او جدا نمی شد.
ــ سلما جان... هیجان برا پدر جون خوب نیست. قربونت برم علیرضا گناه داره ببین چه دستپاچه ای شده😔
صالح هم دست سلما را گرفت و توی دست علیرضا گذاشت. اشکشان سرازیر شده بود. صالح سلما را بوسید و او را راهی کرد. بعد از سلما خانه خیلی خلاء داشت. حس دلتنگی از در و دیوار خانه سرازیر شده و خفه کننده بود. صالح و پدر جون هم در سکوت گوشه ای کِز کرده بودند و بی صدا نشسته بودند. مثل دو بچه که مادرشان تنهایشان گذاشته باشد. خانه بهم ریخته بود و من هم خسته. کمی میوه شستم و آوردم. با خنده کنارشان نشستم و گفتم:
ــ چه خبره جفتتون رفتین تو لاک خودتون؟ دلم گرفت به خدا.
صالح لبخندی زد و پدر جون گفت:
ــ الهی شکرت... حالا دیگه راحت می تونم سرمو زمین بذارم و برم پیش مادر بچه ها.
صالح بغض داشت و نتوانست چیزی بگوید. من ابروهایم را هلال کردم و گفتم:
ــ خدا نکنه پدر جون. الهی عمرتون دراز باشه و در سلامت و عزت زندگی کنید. حالاهم میوه تونو بخورید که صالح ببردمون بیرون یه دوری بزنیم. صالح جان...
ــ جانم.
ــ فردا نری آژانس. باید صبحانه برای سلما ببریم. در ضمن نگران نباشید😂 سلما و علیرضا از فردا اعضای ثابت اینجا هستن. خودم دختر خانواده م بهتر می دونم حال و هواشو😂
فردا که صبحانه را با زهرا بانو برای سلما بردیم، سلما و علیرضا هم با ما به منزل پدرجون آمدند. سلما دوباره در آغوش پدر جون جای گرفت و دل سیر اشک ریخت.😔
ادامه دارد...
✍ نویسنده : #خانم_طاهره_ترابی
#داستان #رمان_عاشقانه #داستان_مذهبی #رمان_مذهبی
#ازدواج #منا #سوریه #ازدواج #اصلاح_سبک_زندگی
#هر_روز_یک_قسمت_از_داستان #تمدن_نوین
⚘ #قسمت_چهل_و_سوم
صالح، پدر جون را به دکتر متخصص برده بود. دکتر هشدار داده بود که قلب پدر جون در خطر است و هر نوع هیجانی برای او مضر و آسیب رسان می شد. خیلی باید مراقب باشیم و محیط را برای پدر جون آرام و بی استرس فراهم می کردیم. خودم حواسم به همه چیز بود و غذا ها را با وسواس بیشتری درست می کردم. قرص ها را سر ساعت به پدر جون می دادم و گاهی اوقات که صالح نبود باهم به پارک و پیاده روی می رفتیم. صالح هم در طول روز چند بار به منزل می آمد و سری به پدر جون می زد. به خواست پدر جون، سلما و علیرضا در اولین فرصت به زندگی مشترکشان رسیدند و مراسم کوچک و زیبایی برایشان برگزار کردیم. لحظه ای که سلما می خواست منزل پدرش را ترک کند خیلی گریه کرد و دلتنگی اش همه ی ما را بی تاب و گریان کرد. دستش را دور گردن پدر جون حلقه کرده بود و از او جدا نمی شد.
ــ سلما جان... هیجان برا پدر جون خوب نیست. قربونت برم علیرضا گناه داره ببین چه دستپاچه ای شده😔
صالح هم دست سلما را گرفت و توی دست علیرضا گذاشت. اشکشان سرازیر شده بود. صالح سلما را بوسید و او را راهی کرد. بعد از سلما خانه خیلی خلاء داشت. حس دلتنگی از در و دیوار خانه سرازیر شده و خفه کننده بود. صالح و پدر جون هم در سکوت گوشه ای کِز کرده بودند و بی صدا نشسته بودند. مثل دو بچه که مادرشان تنهایشان گذاشته باشد. خانه بهم ریخته بود و من هم خسته. کمی میوه شستم و آوردم. با خنده کنارشان نشستم و گفتم:
ــ چه خبره جفتتون رفتین تو لاک خودتون؟ دلم گرفت به خدا.
صالح لبخندی زد و پدر جون گفت:
ــ الهی شکرت... حالا دیگه راحت می تونم سرمو زمین بذارم و برم پیش مادر بچه ها.
صالح بغض داشت و نتوانست چیزی بگوید. من ابروهایم را هلال کردم و گفتم:
ــ خدا نکنه پدر جون. الهی عمرتون دراز باشه و در سلامت و عزت زندگی کنید. حالاهم میوه تونو بخورید که صالح ببردمون بیرون یه دوری بزنیم. صالح جان...
ــ جانم.
ــ فردا نری آژانس. باید صبحانه برای سلما ببریم. در ضمن نگران نباشید😂 سلما و علیرضا از فردا اعضای ثابت اینجا هستن. خودم دختر خانواده م بهتر می دونم حال و هواشو😂
فردا که صبحانه را با زهرا بانو برای سلما بردیم، سلما و علیرضا هم با ما به منزل پدرجون آمدند. سلما دوباره در آغوش پدر جون جای گرفت و دل سیر اشک ریخت.😔
ادامه دارد...
✍ نویسنده : #خانم_طاهره_ترابی
#داستان #رمان_عاشقانه #داستان_مذهبی #رمان_مذهبی
#ازدواج #منا #سوریه #ازدواج #اصلاح_سبک_زندگی
#هر_روز_یک_قسمت_از_داستان #تمدن_نوین
۹.۱k
۰۵ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.