علمني حبكِ أن أحزن
معرفی قطعه «مدرسة الحب»
کلمات الأغنية: نزار قباني
ملحن: #كاظم_الساهر
غنا: كاظم الساهر
علمني حبكِ أن أحزن
وانا محتاج منذ عصور
لامرأة تجعلني أحزن
لامرأة أبكي فوق ذراعيها مثل #العصفور
لامرأة تجمع اجزائي
كشظايا البلور المكسور
علمني حبكِ سيدتي أسوء عاداتي
علمني أفتح فنجاني في الليلة الاف المرات
واجرب طب العطارين
واطرق باب العرافات
علمني أخرج من بيتي
لامشط ارصفة الطرقات
و أطارد وجهك في الامطار
وفي اضواء السيارات
وألملم من عينيكِ
ملايين النجمات
يا امرأة دوخت الدنيا
ياوجعي ياوجع النايات
ادخلني حبك سيدتي مدن الاحزان
و انا من قبلك لم ادخل مدن الاحزان
لم اعرف ابدا ان الدمع هو الانسان
أن الانسان بلا حزن ذكرى انسان
علمني حبك ان أتصرف كالصبيان
ان أرسم وجهك بالطبشور على الحيطان
يا امرأه قلبت تاريخي
اني مذبوح فيكِ
من الشريان الى الشريان
علمني حبكِ كيف الحب يغير خارطة الازمان
علمني اني حين احب تكفٌّ الأرض عن الدوران
علمني حبك أشياء ماكانت ابداً في الحُسبان
وقرأت أقاصيص الأطفال دخلت قصور ملوك الجان
وحلمت بأن تتزوجني بنت السلطان
تلك العيناها اصفى من ماء الخُلجان
تلك الشفتاها أشهى من زهر الرمان
وحلمت بأني أخطفها مثل الفرسان
وحلمت بأني أهديها أطواق اللؤلؤ والمرجان
علمني حبك ياسيدتي ما الهذيان
علمني كيف يمر العمر ولا تأتي بنت السلطان
عشق تو به من آموخت كه [چگونه] اندوهگین باشم
و من قرنها بود كه به زني نياز داشتم كه مرا اندوهناک سازد
به زني نياز داشتم كه در میان بازوانش همچون #گنجشک گريه كنم.
به زني نياز داشتم كه تكه تکههای مرا همانند قطعات شيشهای شكسته جمع كند.
عشق تو اي بانوي من بدترين عادتهايم را به من آموخت.
به من ياد داد كه هزار بار در يك شب فال قهوه بگيرم
و به دنبال داروهای عطارها بروم و درب دكان پيشگوها را بزنم.
به من ياد داد كه شبها از خانهام بيرون روم و پياده روها را [در جستجويت] بالا و پایین كنم
و در قطرات باران و نور ماشينها صورت تو را جستجو كنم
و از چشمان تو ميليون ها ستاره جمع کنم
آه اي بانويی كه دنيا را حیران کردهای. اي درد و آه من و اي نالهٔ تمامی نیها
آه اي بانوی من، عشق تو مرا به شهرهای اندوه وارد ساخت.
و من قبل از تو به شهرهاي غم و اندوه وارد نشده بودم.
هیچگاه نميدانستم كه اشکها همان انسان هستند و انسان بدون غم، فقط خاطرهای از انسان است.
عشق تو به من آموخت كه كودكانه رفتار كنم و چهرهات را با گچ روي ديوارها نقاشی كنم.
آه اي بانویی كه تاريخِ [زندگی] مرا دگرگون کردی
من در عشق تو شريان به شريان ذبح شدم.
عشق تو به من ياد داد كه چگونه عشق نقشه زمان را تغيير میدهد.
به من ياد داد كه چگونه وقتي عاشق میشوم، زمين از حركت باز میايستد.
عشق تو چيزهايی به من آموخت كه قبل از آن حتی به آنها فكر نميكردم.
پس من داستانهای كودكان را خواندم و وارد قصر پادشاه پريان شدم.
و روياي ازدواج با دختر پادشاه را براي خودم ساختم.
همو كه چشمانش از آب نهرها زلالتر است
او كه لبهايش از شكوفه انار هوسانگیزتر است
و در رويايم ديدم كه او را مانند يك تکسوار با خود خواهم برد
و در رويايم به او گردنبندي از مروارید و مرجان هديه دادم
آه ای بانوی من عشق تو به من ياد داد كه هذيان چيست
به من ياد داد كه چگونه عمر ميگذرد و دختر پادشاه از راه نميرسد
مترجم: مائده بنابی
#ادبیات_عرب
#شيفت_شب
کلمات الأغنية: نزار قباني
ملحن: #كاظم_الساهر
غنا: كاظم الساهر
علمني حبكِ أن أحزن
وانا محتاج منذ عصور
لامرأة تجعلني أحزن
لامرأة أبكي فوق ذراعيها مثل #العصفور
لامرأة تجمع اجزائي
كشظايا البلور المكسور
علمني حبكِ سيدتي أسوء عاداتي
علمني أفتح فنجاني في الليلة الاف المرات
واجرب طب العطارين
واطرق باب العرافات
علمني أخرج من بيتي
لامشط ارصفة الطرقات
و أطارد وجهك في الامطار
وفي اضواء السيارات
وألملم من عينيكِ
ملايين النجمات
يا امرأة دوخت الدنيا
ياوجعي ياوجع النايات
ادخلني حبك سيدتي مدن الاحزان
و انا من قبلك لم ادخل مدن الاحزان
لم اعرف ابدا ان الدمع هو الانسان
أن الانسان بلا حزن ذكرى انسان
علمني حبك ان أتصرف كالصبيان
ان أرسم وجهك بالطبشور على الحيطان
يا امرأه قلبت تاريخي
اني مذبوح فيكِ
من الشريان الى الشريان
علمني حبكِ كيف الحب يغير خارطة الازمان
علمني اني حين احب تكفٌّ الأرض عن الدوران
علمني حبك أشياء ماكانت ابداً في الحُسبان
وقرأت أقاصيص الأطفال دخلت قصور ملوك الجان
وحلمت بأن تتزوجني بنت السلطان
تلك العيناها اصفى من ماء الخُلجان
تلك الشفتاها أشهى من زهر الرمان
وحلمت بأني أخطفها مثل الفرسان
وحلمت بأني أهديها أطواق اللؤلؤ والمرجان
علمني حبك ياسيدتي ما الهذيان
علمني كيف يمر العمر ولا تأتي بنت السلطان
عشق تو به من آموخت كه [چگونه] اندوهگین باشم
و من قرنها بود كه به زني نياز داشتم كه مرا اندوهناک سازد
به زني نياز داشتم كه در میان بازوانش همچون #گنجشک گريه كنم.
به زني نياز داشتم كه تكه تکههای مرا همانند قطعات شيشهای شكسته جمع كند.
عشق تو اي بانوي من بدترين عادتهايم را به من آموخت.
به من ياد داد كه هزار بار در يك شب فال قهوه بگيرم
و به دنبال داروهای عطارها بروم و درب دكان پيشگوها را بزنم.
به من ياد داد كه شبها از خانهام بيرون روم و پياده روها را [در جستجويت] بالا و پایین كنم
و در قطرات باران و نور ماشينها صورت تو را جستجو كنم
و از چشمان تو ميليون ها ستاره جمع کنم
آه اي بانويی كه دنيا را حیران کردهای. اي درد و آه من و اي نالهٔ تمامی نیها
آه اي بانوی من، عشق تو مرا به شهرهای اندوه وارد ساخت.
و من قبل از تو به شهرهاي غم و اندوه وارد نشده بودم.
هیچگاه نميدانستم كه اشکها همان انسان هستند و انسان بدون غم، فقط خاطرهای از انسان است.
عشق تو به من آموخت كه كودكانه رفتار كنم و چهرهات را با گچ روي ديوارها نقاشی كنم.
آه اي بانویی كه تاريخِ [زندگی] مرا دگرگون کردی
من در عشق تو شريان به شريان ذبح شدم.
عشق تو به من ياد داد كه چگونه عشق نقشه زمان را تغيير میدهد.
به من ياد داد كه چگونه وقتي عاشق میشوم، زمين از حركت باز میايستد.
عشق تو چيزهايی به من آموخت كه قبل از آن حتی به آنها فكر نميكردم.
پس من داستانهای كودكان را خواندم و وارد قصر پادشاه پريان شدم.
و روياي ازدواج با دختر پادشاه را براي خودم ساختم.
همو كه چشمانش از آب نهرها زلالتر است
او كه لبهايش از شكوفه انار هوسانگیزتر است
و در رويايم ديدم كه او را مانند يك تکسوار با خود خواهم برد
و در رويايم به او گردنبندي از مروارید و مرجان هديه دادم
آه ای بانوی من عشق تو به من ياد داد كه هذيان چيست
به من ياد داد كه چگونه عمر ميگذرد و دختر پادشاه از راه نميرسد
مترجم: مائده بنابی
#ادبیات_عرب
#شيفت_شب
۲۹.۷k
۰۲ اسفند ۱۳۹۹