امشب باید برایت بگویم از پرستویی که یک غروب سرد هوای خانه
امشب باید برایت بگویم از پرستویی که یک غروب سرد هوای خانه دلش را زد و پر کشید تا ستاره ای که به دوردستها قناعت کرد. و حتی شبی میان مردمک چشم هایم جای نگرفت. از رویایی دست نیافتنی که مرا بی هوا تا افسانه ها برد و کلاغ بی پناه قصه ها را به یادم آورد تا اضطرابی که آنسوی هفت آسمانت انتظارم را میکشید. دلخوشم که تورا دارم پس پنجره را ببند چترت را در روزهای بارانی فراموش نکن و لباس گرم بپوش. برای خودت چای بابونه بریز و برای من دم نوش رازیانه. و منتظرم بنشین کنار گلدانی که هرشب به شوق دیدار تو پر از گلهای تازه میشود و من را میبرد به عاشقانه های آرام بخش. به فکر خودت نیستی لااقل بخاطر من به یاد خودت باش ...
۳.۶k
۰۶ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.