بغل کن بالشت را بعدازاین او برنمیگردد

بغل کن بالشت را بعدازاین او برنمیگردد
بهار ِمملو از گلهـای ِ شب بو برنمیـگردد

خودت دستی بکش روی ِسرت خود رانوازش کن
سرانگشتی که میزدشانه برمو برنمیگردد

دلت پرمیکشدمیدانم اما چاره تنهایی ست
به این دریـاچه دیگر تاابد قو برنمیـگردد

ببندی یا نبندی سبزه هارا بعدازاین روبان
نگـــاه ِ گوشه یِ قابش به این سو برنمیگردد

هوا غمگین، نفس خسـته، در و دیوار لب بسته
سکوتِ خانه سنگین و هیـاهو برنمیـگردد

گذشت آن خاطرات و آن حیاط و شمعدانی ها
هوایِ عصر و تخت و چای ِ لیمو برنمیگردد

همیشه آخرِ این فیلـم، جای یک نفر خالی ست
به صحنه قیصری با زخــــم ِ چاقو برنمیـگردد

نوشتی تا "خداحـافظ" به روی ِ شیشه های ِ مه
خدا هم گـــریه کرد از جمله ی ِ "او برنمیگردد"
دیدگاه ها (۳)

و منشرمسار از این کوتاهی ام.....که از دست هایم سرزده استتو ا...

تماشا می شوی آیه به آیه در قنوت منتویی شرط و شروط من ،اگر گا...

بیان کردم حدیث دوری و شرح شبِ هجران پریشان کرد زلف و گفت: از...

راهــــی به خـــــــدا دارد  خلوتــــــگه  تنـــهایی ---- آن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط