دروغ چرا، من هنوز هم پشتِ درِ پروفایل اینستاگرامت، تلگرام
دروغ چرا، من هنوز هم پشتِ درِ پروفایل اینستاگرامت، تلگرامت و تمام این اپلیکیشن های فرار از تنهایی، میایستم و به مژه های بلند مشکی ات خیره میشوم.
دلم برایت تنگ است،
خیلی تنگ.
صدبار گفته ام پیام بدهم و بپرسم؛ «کجای دنیایی؟
چی کار میکنی؟
» اما میترسم.
از آن همه بحث و حرف های بچهگانه ی روز آخر میترسم.
دلم را شکستی،
دلت را شکستم و هیچ چیز بیشتر از دومی اذیتم نمیکند.
روانشناسم گفته برایت بنویسم،
اما من گاهی خیال میکنم مشکل از همین واژه ها بود، از زبان ها، از لغت هایی که استفاده میکردیم.
که من قشنگ ترین حرف هایم را، همان شبی گفتم که توی پارک هم دیگر را بغل کرده بودیم و گریه میکردیم، بدون این که یک کلمه حرف، سمت هم پرتاب بکنیم.
ما خیلی به هم احتیاج داشتیم. هم قَدِ هم بودیم. دست هایمان خوب توی هم چِفت میشد، بلد بودیم از بوی آویشن روی خمیر پیتزا، از بوی چمن های خیس پارک و خنده ی بچه های توی مترو، لذت ببریم و خاطره ی خوب داشتن از آدم ها، همه ی این جدایی ها را انقدر سختتر میکند.
مدام توی چشمِ منی، هر بار که پالتو میپوشم و دکمه ی وسطی اش را باز میگذارم و کسی نیست که آن را ببندد، هر بار که توی مترو، به جای بازوی تو، میله های سرد و آهنی را میگیرم. هر بار که از قنادیِ سر کوچه، کیکِ رنگی رنگی میخرم و هر بار که روانشناسم میگوید؛ «آدم باید بتواند از بعضی آدمها عبور بکند و از یک جا به بعد فراموششان بکند.»
بچه ی بهانه گیرِ من بودی، کودکِ تنها و خسته ی تو بودم، همبازی هم بودیم، به هم پناه آورده بودیم، چه طوری فراموش بکنم؟
که ای کاش مغز آدم،
دکمه ی دیلیت داشت،
قلب آدم،
دکمه ی فراموشی…
#پرهام_جعفری
دلم برایت تنگ است،
خیلی تنگ.
صدبار گفته ام پیام بدهم و بپرسم؛ «کجای دنیایی؟
چی کار میکنی؟
» اما میترسم.
از آن همه بحث و حرف های بچهگانه ی روز آخر میترسم.
دلم را شکستی،
دلت را شکستم و هیچ چیز بیشتر از دومی اذیتم نمیکند.
روانشناسم گفته برایت بنویسم،
اما من گاهی خیال میکنم مشکل از همین واژه ها بود، از زبان ها، از لغت هایی که استفاده میکردیم.
که من قشنگ ترین حرف هایم را، همان شبی گفتم که توی پارک هم دیگر را بغل کرده بودیم و گریه میکردیم، بدون این که یک کلمه حرف، سمت هم پرتاب بکنیم.
ما خیلی به هم احتیاج داشتیم. هم قَدِ هم بودیم. دست هایمان خوب توی هم چِفت میشد، بلد بودیم از بوی آویشن روی خمیر پیتزا، از بوی چمن های خیس پارک و خنده ی بچه های توی مترو، لذت ببریم و خاطره ی خوب داشتن از آدم ها، همه ی این جدایی ها را انقدر سختتر میکند.
مدام توی چشمِ منی، هر بار که پالتو میپوشم و دکمه ی وسطی اش را باز میگذارم و کسی نیست که آن را ببندد، هر بار که توی مترو، به جای بازوی تو، میله های سرد و آهنی را میگیرم. هر بار که از قنادیِ سر کوچه، کیکِ رنگی رنگی میخرم و هر بار که روانشناسم میگوید؛ «آدم باید بتواند از بعضی آدمها عبور بکند و از یک جا به بعد فراموششان بکند.»
بچه ی بهانه گیرِ من بودی، کودکِ تنها و خسته ی تو بودم، همبازی هم بودیم، به هم پناه آورده بودیم، چه طوری فراموش بکنم؟
که ای کاش مغز آدم،
دکمه ی دیلیت داشت،
قلب آدم،
دکمه ی فراموشی…
#پرهام_جعفری
۱۵.۳k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۱