خوناشامکوچولو
#خوناشام_کوچولو
پارت 42
ویو ا. ت
چشام رو باز کردم یه جای تاریکی بود و دست و پام رو به صندلی بسته بودن میخواستم از قدرتم استفاده کنم اما هنوز انقد نیرو نداشتم که بتونم از قدرتم استفاده کنم
؟ میبینم که به هوش اومدی
+تو کی هستی ها اینجا کجاست
؟...
+بنال دیگه مر. تیکه
؟ ن ن الان اینجا من همه کارم اگه کوچیک ترین حرف از دهنت در بیاد میکشمت
+هه چه گو. ه خوریا(یه مشت زد تو دهن ا.ت)
؟ بهت گفتم دهنت رو ببند ولی گوش نکردی خب داستان چیه داستان اینه که من تو رو دزدیدم و اینحا مخفیگاه مه ببینم پدرجان ت میتونه نجاتت بده
+(ا.ت تو ذهنش:اگه الان دستم باز بود بهت میفهموندم(ا.ت رزمی کار بوده))
؟ منو نشناختی (اوند جلوی نور)
+تو
؟ اره من (رو به دو تا از افرادش) بیهوشش کنید
سیع کردم مقاومت کنم اما باز تیزی و بیهوش شد.. دم
چند روز بعد
ویو کوک
چند روز گذشته که ا. تم رو دزدیدن نمیدونم باید چیکار کنم روز و شب نداریم لیا حالش خیلی بده پدرجان عصبیه هیونگا نگران خلاصه که همه حالمون بده همینجور که تو فکر ا. ت بودم یهو یکی از نیرو ها اومد
!رئیس پیداشون کردیم
_چییی
=خدا یا ممنونم بلخره
☆اماده حمله شید
! چشم
=بریم
☆تو جایی نمیای پسرا شما هم اینجا بمونید خطرناکه اومدنتون
=یعنی چی
☆همین که گفتم نمیای خطرناکه
_پدر جان
☆بله
_منو تبدیل به خوناشام کنید باید بیام و کمک کنم
☆ممکنه اسیب ببینی
_مشکل نداره بخاطر ا. ت هر کاری میکنم
☆مطمئنی
_بله
=پدر بزار منم بیام
☆لیا من یه چیزی میدونم میگم ن
(لیا بلخره قبول کرد نره و کوک موقتن تبدیل به خوناشام شد و رفتن و حمله کردن بعد از کلی جنگ و کشت و کشتار بلخره کوک ا.ت و پیدا کرد)
ویو ا. ت
این چند روز خیلی اذیتم کردن خیلی کم بهم غذا میدادن امروز باز دشمن پدر جان اومد و حسابی با حرفاش حالم رو گرفت چند باری هم با مشت زد تو دهنم چون جوابش رو دادم داشت میرفت
؟ خداحافظ خوناشام کوچولو
وقتی گفت خوناشام کوچولو یاد کوک افتادم بغض کردم اومد به افراد بگه بیهوشم کنن که صدای شلیک اومد و سریع رفتن بعد از چتد مین کوک اومد با دیدنش بغضم شکست امد سریع بغلم کرد و بازم کرد که حس کردم دارم دوباره بیهوش میش میــشــم
ویو کوک
با دیدن ا. ت انگار دنیا رو دادن بهم وقتی منو دید بغضش شکست خدا میدونه چقد دخترکم رو اذیت کردن سریع رفتم بغلش کردم و دست و پاش رو باز کردن که بهو حس کردم بدنش سنگین شد و فهمیدم بیهوش شده سریع...
شرط =7تا لایک❤ و 7تا کامنت 🗨
پارت 42
ویو ا. ت
چشام رو باز کردم یه جای تاریکی بود و دست و پام رو به صندلی بسته بودن میخواستم از قدرتم استفاده کنم اما هنوز انقد نیرو نداشتم که بتونم از قدرتم استفاده کنم
؟ میبینم که به هوش اومدی
+تو کی هستی ها اینجا کجاست
؟...
+بنال دیگه مر. تیکه
؟ ن ن الان اینجا من همه کارم اگه کوچیک ترین حرف از دهنت در بیاد میکشمت
+هه چه گو. ه خوریا(یه مشت زد تو دهن ا.ت)
؟ بهت گفتم دهنت رو ببند ولی گوش نکردی خب داستان چیه داستان اینه که من تو رو دزدیدم و اینحا مخفیگاه مه ببینم پدرجان ت میتونه نجاتت بده
+(ا.ت تو ذهنش:اگه الان دستم باز بود بهت میفهموندم(ا.ت رزمی کار بوده))
؟ منو نشناختی (اوند جلوی نور)
+تو
؟ اره من (رو به دو تا از افرادش) بیهوشش کنید
سیع کردم مقاومت کنم اما باز تیزی و بیهوش شد.. دم
چند روز بعد
ویو کوک
چند روز گذشته که ا. تم رو دزدیدن نمیدونم باید چیکار کنم روز و شب نداریم لیا حالش خیلی بده پدرجان عصبیه هیونگا نگران خلاصه که همه حالمون بده همینجور که تو فکر ا. ت بودم یهو یکی از نیرو ها اومد
!رئیس پیداشون کردیم
_چییی
=خدا یا ممنونم بلخره
☆اماده حمله شید
! چشم
=بریم
☆تو جایی نمیای پسرا شما هم اینجا بمونید خطرناکه اومدنتون
=یعنی چی
☆همین که گفتم نمیای خطرناکه
_پدر جان
☆بله
_منو تبدیل به خوناشام کنید باید بیام و کمک کنم
☆ممکنه اسیب ببینی
_مشکل نداره بخاطر ا. ت هر کاری میکنم
☆مطمئنی
_بله
=پدر بزار منم بیام
☆لیا من یه چیزی میدونم میگم ن
(لیا بلخره قبول کرد نره و کوک موقتن تبدیل به خوناشام شد و رفتن و حمله کردن بعد از کلی جنگ و کشت و کشتار بلخره کوک ا.ت و پیدا کرد)
ویو ا. ت
این چند روز خیلی اذیتم کردن خیلی کم بهم غذا میدادن امروز باز دشمن پدر جان اومد و حسابی با حرفاش حالم رو گرفت چند باری هم با مشت زد تو دهنم چون جوابش رو دادم داشت میرفت
؟ خداحافظ خوناشام کوچولو
وقتی گفت خوناشام کوچولو یاد کوک افتادم بغض کردم اومد به افراد بگه بیهوشم کنن که صدای شلیک اومد و سریع رفتن بعد از چتد مین کوک اومد با دیدنش بغضم شکست امد سریع بغلم کرد و بازم کرد که حس کردم دارم دوباره بیهوش میش میــشــم
ویو کوک
با دیدن ا. ت انگار دنیا رو دادن بهم وقتی منو دید بغضش شکست خدا میدونه چقد دخترکم رو اذیت کردن سریع رفتم بغلش کردم و دست و پاش رو باز کردن که بهو حس کردم بدنش سنگین شد و فهمیدم بیهوش شده سریع...
شرط =7تا لایک❤ و 7تا کامنت 🗨
- ۶.۴k
- ۰۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط