P107
P107
علی-بیا بشین
بریم دکتر خوبی تو
تارا-اره خوبم این عوضی
عصبی کردش
علی-بزار برات اب قند بیارم تکون نخوریاا
تارا-باش
سرم تکیه دادم به صندلی
علی-رفتم براش اب قند اوردم
نشستم کنارش بیا بخور
بهتری
تارا-هوم
عوضی اصلا هروقت میخوام زندگی
پیداش میشهه
اه بابا اصلا خوب کردم زدمش
علی-زدیش
تارا-هوم سیلی زدم
علی-نمیگی بگیره بزنتت
نگران من و خودت نیستی اون فسقلی چیکارکرده خوب
تارا-بروبابا اصلا بخاطر این فسقلی
سرم گیج رفت
علی-نکه مثلا قبلا کم غش میکردی
تارا-اونم تقصیر توبود
اصلا توهمش برام دردسر بود
پراز دردسرای شیرین
این فسقلیم یکیشون
علی-خیلی خوب حالا غرغرو خانم
هیچی نشده ادامامانارو درمیاری ها
تارا-حالا ول شاینو دردسر نشه این بوس اینا
علی-نبابا ماکه بلارخه قرار عروسی کنیم
پاشو بابا بریم ازمایش
ببینم این فسقلی هست یانیست
شایدم دقلوعن اصلا
تارا-خفه شووو
دوقلوی چیییی
علی-تارااا
فکرکن دوقلو باشن خوب میشه ها
تارا-کیفم و برداشتم رفتم سمت در
نه خیرم تونمیزاذی که من رد میکشم بعدشم که من باید شیر بدم والا
علی-خیلی خوب بریم حالا
تارا-بریم
چند دقیهق بعد رسیدم ازمایشگاه
ازمایش و دادم و چون یکی ازدوستام اونجا بود راضیش
کردم جابمو حداق تا بعد ناهار اماده کنه...
#علی_یاسینی#رمان#زخم_بازمن
علی-بیا بشین
بریم دکتر خوبی تو
تارا-اره خوبم این عوضی
عصبی کردش
علی-بزار برات اب قند بیارم تکون نخوریاا
تارا-باش
سرم تکیه دادم به صندلی
علی-رفتم براش اب قند اوردم
نشستم کنارش بیا بخور
بهتری
تارا-هوم
عوضی اصلا هروقت میخوام زندگی
پیداش میشهه
اه بابا اصلا خوب کردم زدمش
علی-زدیش
تارا-هوم سیلی زدم
علی-نمیگی بگیره بزنتت
نگران من و خودت نیستی اون فسقلی چیکارکرده خوب
تارا-بروبابا اصلا بخاطر این فسقلی
سرم گیج رفت
علی-نکه مثلا قبلا کم غش میکردی
تارا-اونم تقصیر توبود
اصلا توهمش برام دردسر بود
پراز دردسرای شیرین
این فسقلیم یکیشون
علی-خیلی خوب حالا غرغرو خانم
هیچی نشده ادامامانارو درمیاری ها
تارا-حالا ول شاینو دردسر نشه این بوس اینا
علی-نبابا ماکه بلارخه قرار عروسی کنیم
پاشو بابا بریم ازمایش
ببینم این فسقلی هست یانیست
شایدم دقلوعن اصلا
تارا-خفه شووو
دوقلوی چیییی
علی-تارااا
فکرکن دوقلو باشن خوب میشه ها
تارا-کیفم و برداشتم رفتم سمت در
نه خیرم تونمیزاذی که من رد میکشم بعدشم که من باید شیر بدم والا
علی-خیلی خوب بریم حالا
تارا-بریم
چند دقیهق بعد رسیدم ازمایشگاه
ازمایش و دادم و چون یکی ازدوستام اونجا بود راضیش
کردم جابمو حداق تا بعد ناهار اماده کنه...
#علی_یاسینی#رمان#زخم_بازمن
۴.۱k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.